♥♥♥پشی دهکده سکوت♥♥♥
♥♥♥پشی دهکده سکوت♥♥♥
(♥)(♥)مسافری از تبار پشی(♥)(♥)
برای مشاهده عکس روی دکمه شروع کلید نماید

عبور از مرز

 داستان

ایرج
کوله پشتی اش را که 
    خم شد از زانوهای لرزان که از شدت ضعف توان استوار نگه داشتن اش را از دست داده بود گرفت و چند نفس عمیق کشید. سینه اش می سوخت و به شدت بالا و پایین میشد. دست روی قلب به فریاد آمده اش گرفت که سمت چپ سینه اش را زیر ضربات ویران کننده ای قرار داده بود. درست مانند امواج متلاطم که سر به ساحل دریا میکوبد، دیوار سینه اش را زیر مشت گرفته بود.
    بوی عرق و خارش ناشی از گرد و خاک امان اش را بریده بود. سرش را که تکان داد باران گلوله های عرق از نوک موهای ژولیده اش بارید. اگر ان موها یاد گار جوانی اش نمی بود، اولین کار که در پایان این سفر لعنتی میکرد، تراشیدن موی سرش بود، آنهم از ته. چکه های عرق بقدر تند و پر سرعت بود که انگار از ریشه ‌ای هر تار ان چشمه ای سر زده باشد. اخرین بار که حمام رفته بود قبل از آغاز این سفر پر ماجرا بود. هیچ تصور نمیکرد که عبور از مرز تا این حد دشوار باشد. همچنان که از زانوهایش گرفته بود گردن اش را راست کرد و پیشانی آغشته به عرق اش را با آستین نم بر داشته اش پاک کرد. بیگمان در برابر عرق حساسیت داشت که رد آستین عین اتش پوست صورت اش را به اتش کشید.
    فاصله اش را که با آخرین باز مانده های گروه تخمین کرد. ترس مرگبار بر حجم نگرانی هایش افزوده شد. فهمید که فاصله اش در هر دقیقه بیشتر و بیشتر میشود. و این یک آژیر خطر بود برای او که دیگر تاب و توانی برای برداشتن قدم از قدم را نداشت. تا خط مرزی مسافت زیاد نمانده بود این یعنی پوست گاو را تا دم اش رسانده بود. بد شانسی از این بدتر نمی‌شد که در این لحظه از دست و پا بماند. تعداد نفرات گروه را دقیق نمیدانست ولی در هوای گرگ میش تنها چند نفری را دید که شبح وار به آنسوی تپه خزید.
    ترس برتن خسته اش عین لشکر دشمن رژه میرفت. اگر از گروه جدا می‌شد هیچ تضمینی وجود نداشت که در چنگال حیوانات وحشی تکه پاره نشود. اگر شکار حیوانات می‌شد مطمئن بود که حتی زره ای از بقایای جسد اش در ان کمر کیش کوه به چشم کسی نمی خورد. و این بدترین نقطه‌ای برای پایان زندگی اش بود. اگر هم شانس با او یاری میکرد و جان به سلامت می برد، دستگیر شدن توسط نیروهای مرزی روی دوش اش بود. وقتی خودش را اسیر مرزبانان بی رحم که تعریف شان را در خوابگاه شنیده بود تصور میکرد موی بر تن اش راست می‌شد.
    کمر راست کرد و به عقب سر چرخاند، چه عجب که یک نفر هم از او عقب تر بود. جای شکر داشت که حداقل اخرین نفر نبود. همین هم باعث شد که ته مانده‌‌ای انرژی اش را جمع کند و تمام توان و تلاش اش را بکار ببرد تا تن خسته و له شده اش را به استقامت هدف که قاچاق بر برایش تعیین کرده بود، هدایت کند. با خودش گفت اگر کمی دیگر مقاومت کنم، تا چند ساعت دیگر به آنطرف مرز میرسم و بعد با خودش تصمیم گرفت که از راه بلد ها و راهنما ها بخواهد که کمک اش کنند. از هم گروهی اش امیدی نداشت. نه تنها که تا هنوز کمک اش نکرده بود بلکه نا مردی و نا جوانی را تمام و کمال در حق اش روا داشته بود.
    فقط چند قدم خودش را به بالا کشیده بود که صدای گلوله صفیر کشان از کنار گوش چپ اش عبور کرد و از بخت بد همان یک نفر پشت سرش را هدف قرار داد. زخمی شدن تنها رفیق باز مانده اش را از " آخ " گفتن اش و به تعقیب ان از صدای ناله‌ درد آور که سر داده بود فهمید. سالها جنگ در کشورش تنها همین تجربه را به او بخشیده بود که در چنین حالتی خودش را در برابر هدف‌ گیری طرف مقابل پنهان یا حد اقل کوچک بسازد. به همین نیت روی زمین خوابید و سعی کرد مسیر انداخت گلوله ها را تثبیت کند. هوا هنوز تاریک بود شعله باروت میتوانست خیلی آسان محل کسی را که این بلا را به سر آنها آورده بود لو بدهد. اما قبل از اینکه بتواند کاری بکند صدای انداخت که سکوت شب را به یغما برده بود، خاتمه پیدا کرد. و او هیچ کسی را در ان آشفته بازار نیافت. احتمال اینکه در کمین راهزن ها یا پلیس های مرزی بر خورده باشد پنجا، پنجا بود. قطعا در چنین شرایط پلیس بهتر از راهزن ها بود.
     صدای شلیک گلوله پایان یافته بود اما صدای فریاد رفقایش را از آنسوی تپه که با صدای پا در هم آمیخته بود می شنید. احتمالا داشتن در سراشیبی تپه فرار میکردند. .بدتر از آن زجه‌ای سوزناک رفیق زخمی اش بود که دل او را از سینه میکشید و در چنگ می‌فشرد. از اینکه نمیتوانست برای او کمکی بکند متأسف بود. درموقعیت نبود که برمی‌گشت و کاری برای او میکرد. تازه هیچ شکی نبود که در صورت برگشت خودش نیز هدف گلوله کور قرار نگیرد. با تمام دو دل فرض را بر آن گذاشت که باید خودش را از معرکه نجات دهد و پا روی صدای وجدان اش بگذارد.
    قصد اش این بود که سینه خیز خودش را به بالای تپه برساند و مسیر فرار را ادامه بدهد. ولی صدای " کمک ، کمک " گفتن تنها بازنده ای ان گروه، نه تنها به غم انگیز بودن صحنه تأثر مستقیم گذاشته بود، بلکه دل هر سنگ را آب میکرد. ایرج اما هنوز پا روی تصمیم اش می‌فشرد. و فقط به ادامه حرکت مورچه مانند اش فکر میکرد. نه او را می‌شناخت و نه هم مسئولیتی در برابر او احساس میکرد. پس از نظر او لزومی نداشت که برمی‌گشت. و از طرف عقل در گوشش نهیب میزد و فرمان پشت فرمان صادر میکرد که تا زنده است و حداقل توان فرار در وجود اش است باید از ان صحنه دور شود. حتی شده بود دو پا داشت و دو پای دیگر هم قرض میگرفت و خودش را از ان مخمصه میکشید. اما وجدان اش افسار دل سنگ شده اش را در مشت گرفته بود و نمیگذاشت از جایش حرکت کند. سرانجام عقل پیروز شد و صدای گریه ای رفیق زخمی اش را پشت گوش انداخت و نا شنیده گرفت.
    با تمام قدرت خودش را به سمت بالای تپه کشید. با خودش گفت نباید حرکت ناسنجیده ازم سر بزند که هدف گلوله ای بعدی قرار بگیرم. چون میدانست این خطر بالای تپه از هر جای دیگر بیشتر است. به سوزش زانوها و آرنج هایش اهمیت نداد حالا وقت ان نبود که به تعداد خراش های ساعد دست و ساق پایش فکر کند. تمام سعی و تلاش اش این بود که انگیزه ای فرار را در خود خلق کند و جز نجات جانش به چیزی دیگری فکر نکند. روی تپه کوچک ترین حرکت باعث می‌شد که مرزبانان یا راهزن ها که هنوز هویت شان تثبیت نشده بود او را هدف قرار دهد.
    کسی به چشم نمی‌خورد هنوز هوا بقدر کافی روشن نشده بود که بتواند آدم های پایین تپه را به درستی ببیند. جز چند ماشین پلیس که آنهم به لطف چراغ هایش از دور قابل دید بودند. ماشین ها از هم فاصله داشتن و این توقف نا منظم گویایی این بود، که هر کدام کسی را دنبال کرده باشد. طول نکشید که رفت امد های سراسیمه در برابر شعاع نور چراغ ها شروع شد. احتمالا نیروهای مرزی بودند چون که یونیفورم نظامی شان کاملا مشخص بود. اوضاع را مناسب ندید، بدون کدام حرکت اضافی به عقب چرخید قطعا در حوالی که او خودش را استتار کرده بود کسی وجود داشت اگر نه امکان نداشت که گلوله از آن سمت تپه کسی را این طرف هدف قرار دهد. کمی پایین تر خزید. سوزش ناشی از خراش دست و پایش او را بیاد رفیق اش انداخت.
    نشست، آستین هایش را به ترتیب عقب زد تا تعداد زخم های آرنج اش را ببیند هر چند که زخم ها کاری نبود اما بطور طاقت فرسای سوزش داشت. چشم اش به آسمان شهر بجا مانده اش افتاد که از سياهی به خاکستری تغیر رنگ داده بود و ستاره ها یکی پشت دیگری در حال فرار بود. اخرین لحظه‌ای ترک خانه را بخاطر آورد که چطور کاسه ای آب را پشت سرش ریخته بود تا سفر اش به اصطلاح مثل آب خوردن راحت و آسان شود. در میان این افکار صدای که به ناله از او کمک خواسته بود بار دیگر در کاسه ای سرش ایکو شد و رشته افکار اش را برای چندمین بار برید. اگر او در آن حالت جان می باخت عذاب وجدان تا آخر عمر گریبان گیرش بود. به همین منظور و برای فرار از عذاب وجدان مسیر رفته را برگشت.
    در همان نگاه اول پشیمان شد. فهمید قهرمان بازی بیجا کرده است. نباید در چنین شرایط خودش را درگیر آدمی دست و پا گیر مثل او میکرد. بخصوص حالا که زخمی هم شده بود. کدام آدم عاقل با دست خودش تله‌ای به پای خود انداخته بود که او دومش باشد . اما رد خون تازه‌ای که هنوز قطره، قطره از لبه‌ای شلوار پسرک به زمین میچکید و ساق پایش را آغشته بود حس ترحم اش را برانگیخت. با ملایمت و مهربانی دست جلو برد تا پاچه ای شلوار پسرک را به نیت دیدن عمق زخم بالا بزند ولی نا باورانه دست کمک گرش با خشونت پس زده شد. آن عکس العمل دور از انتظار باعث شد که حس دلسوزی اش دود شود و پوزخند تا مرز لبان اش پیشروی بکند. سرش را به سمت مخالف چرخاند و به زور لبانش را برای نخندیدن نگه داشت.
    کرمیچ نایک سفید رنگ پسرک لبریز از خونی بود که ظاهرا قصد بند آمدن را نداشت. هرچند که روی زخم را بسته بود ولی خون همچنان سرتقانه می آمد.
    ایرج کوله پشتی اش را کشید و دستمال گردن اش را برای بستن زخم در آورد. با خودش گفت احتمالا نتوانسته است درست ببند، اگر نه تا حالا جریان خون باید متوقف می‌شد. هرچند که رفیق اش روی خوش نشان نداده بود ولی ایرج مجبور بود تا رسیدن قاچاقچی و یا یکی از راه بلد ها به او کمک بکند. با این کار اش حد اقل از ضایع شدن خون او جلو گیری میکرد. همچنان که دستمال را برای بستن زخم دست بدست میکرد دلجویانه پرسید.
_اسمت چیه؟
    پسرک آرنج اش را روی صورت خیس از اشک اش کشید و با مکث گفت.
_بهنام.
    این اسم بود که در همان ابتدا یعنی از زمان که تصمیم فرار را در سرش برنامه ریزی میکرد برای خودش انتخاب کرده بود. آن زمان هنوز موهای مجعد و ذغالی اش تیغه‌ای قیچی را لمس نکرده بود و گه گاهی بی باکانه از دام چادر اش میگریخت و روی سینه اش بازی، بازی می‌کرد. البته اگر از چشم نا مادری و خواهران نا تنی اش پنهان میماند.
مبینا
مبینا تصمیم را که گرفته بود برگشت ناپذیر بود. سرش میرفت ولی زره ای از تصمیم اش عقب نشینی نمیکرد، چون کارد به استخوان اش رسیده بود و دیگر اجازه نمیداد نا مادری اش حکم روایی مطلق اش را ادامه بدهد. این بار سرنوشت اش را خودش رقم میزد، از مادرش نه توقعی داشت و نه هم کاری از دست اش می آمد. به همین منظور راه اش را به تنهایی انتخاب کرده بود هرچند که انتهایش را نمیدانست. داغ نامزدی اجباری را بدل همه ای خانواده حتی آن لندهور که به اشتباهی ریش روی چانه اش روئیده بود، میگذاشت. نامرد با چرب زبانی مادرش را گول زده بود و حالا که خر اش از پل گذشته بود، مادر و دختر هر دو را به امان خدا رها کرده بود و در چنگال انتقام جوی خانم اول اش سپرده بود.
    این همه از او کار کشیده بود بس نبود که حالا قصد فروش اش را گرفته بود؟. هجده سال مثل کنیزان قرون وسطی و اولیه کار کرده بود حالا حق اش این نبود با مرد که دو برابر خودش سن داشت نامزد میشد. سن اش به کنار با آن لشکر جوج و ماجوج چه خاکی بر سرش می ریخت.
     دل اش از همه گرفته بود از مادر اش بیشتر؛ چرا که او هیچ موقع در برابر شوهرش استاد نشده بود و از تنها دخترش دفاع نکرده بود. از وقت که پدرش مرده بود و مادرش شوهر دوم گرفته بود یک روز آب خوش از گلویش پایین نرفته بود. از مادر اش انتظار داشت حد اقل او را از صدمات خواهران نا تنی اش در امان نگه دارد ولی او نه تنها که این کار را نکرده بود بلکه با سکوت دوامدار اش مهر تایید گذاشته بود به تمام ظلم ‌که جلوی چشم اش در حق او صورت میگرفت.
    میدانست که رفتن اش حداقل برای نا مادری اش عروسی است زیرا چاقویش تیز تر میشد و میتوانست با خیال راحت طعنه و برچسب بی عرضگی را به پیشانی مادر اش بکوبد و به بگوید تو مثل دخترت فلان و فلان شده ای. اما چاره ای نداشت. از بس که از گرسنگی و تحقیر رنج برده بود ‌که به تمام این ریسک ها می ارزید. مطمئن بود که گم گور شدن اش را کسی به این زودی متوجه نمیشود. چون بودن و نبودن اش در ان خانه برای هیچ کسی مهم نبود حتی مادرش. ظاهرا که اینطور بود اما اینکه در دل چه قدر یگانه دختر اش را که یاد گار شوهر اول اش بود، دوست داشت فقط خودش و خدایش میدانست.
    اول شب فرصت خوبی برای فرار بود. چون هیچ وقت کنار خوانواده که متشکل از خانم اول و دختران اش به اضافه ای ان لندهور که اسم پدر را یدک میکشید غذا نخورده بود. اگر هم اتفاقا چنین کار صورت گرفته بود او بیادش نمی امد. پس تا فردا که وجود او برای کار ضرورت می شد راه اش گرفته و رفته بود.
راه و رسم سفر را نمیدانست فقط در قصه ها شنیده بود و بس. نه تجربه سفر داشت نه هم، همسفر که پا به پایش او را یاری میکرد. با تمام این ناشی گری ها راه سماجت را در پیش گرفت و دل به در یا زد. طبق پلان که از قبل طرح کرده بود در همان آغاز شب از خانه بیرون شد.
    حالا او بهنام بود یک پسر که از پدر یتیم است، نه یک دختر بنام مبینا که هجده سال زیر دست نا مادری و خواهران نا تنی کار کرده و دم نزده بود. این سناریوی بود ‌که خودش برای مخفی نگه داشتن هویت اش چیده بود. او از همان لحظه ای که پایش را به هدف فرار از خانه به بیرون گذاشت دختر بنام مبینا را با تمام خاطرات خوب و بدش در صندوقچه ای مهر و موم شده در عمیق ترین نقطه‌ای قلب اش به زنجیر کشید، تا هیچ گاه نتواند به بیرون سرک بکشد و تصمیم اش را متزلزل بسازد.
    سینه‌ای لباس در تن اش تنگی میکرد و دامن کوتاه اش رانهای کمی چاق و برجسته اش را به حراج داده بود. البته این احساس فقط در گودی جمجمه ای خودش مانور میکرد و در نگاه دیگران هیچ تفاوتی در ظاهر او بچشم نمی آمد. این افکار زائده ای خیالات اش بود زیرا تا حالا لباس زنانه تمام فراز و نشیب بدنش را پوشیده بود و از نگاه هر تیز بینی در امان نگه داشته بود. اکنون با ان لباس کوتاه و شلوار چسب احساس خطر کرده بود و چهار استخوان بدنش را انگار لخت و برهنه می دید.
    آخرین جرعه ای آب اش را سر کشید و بطری خالی را جلوی چشم اش تکان، تکان داد. وقتی از نبود مایعی در آن مطمئن شد، آنرا به طرفی پرت کرد. از اینکه از گره عقب افتاده بود هراس نداشت از نظر او همین بهانه ای بود تا از جمع مردان دور باشد. با آنکه ظاهرش با یک پسر بچه ای حدود هفده هجده ساله مو نمی زد اما می‌ترسید ناخواسته کاری ازش سر بزند که هویت اش را لو بدهد. زیرا صدای زیر و زنانه اش تنها نشانه ای بود که هیچ چاره ای برای مخفی کردن ان پیدا نکرده بود.
    تنها یک نفر در ان شب ظلمات و تاریک در دید رس اش باقی مانده بود. عمدا این فاصله را ایجاد کرده بود و با مهارت خاص آنرا کنترول میکرد. ارتباط چشمی اش را با او حفظ کرده بود. تا در دل شب در ان منطقه پرت مرزی گم نشود. فهمیده بود که نفر جلویش توان و رمق اش را از دست داده است هرچند که نمیتوانست سن اش را در ان شب تاریک حس زد ولی از طرز رفتن اش معلوم بود که از مرز چهل سالگی گذشته باشد زیرا عین سالخورده ها تلوتلو میخورد و در گیر کوله پشتی اش بود. خش، خش نفس اش سکوت اطراف اش را شکسته بود و در دل خدا خدا میکرد نفرات جلوی استاد شوند و نفسی بگيرند.
    با توقف مرد جلوی مبینا نیز استاد. کمی هراس برش داشته بود و در دل اش گذشت " نکند شناخته و به هویت اصلی ام پی برده است ". هرچند که در آن دل شب چنین چیزی دور از تصور بود ولی او مثل دزد که از سایه اش می‌ ترسد به همه چیز وسواس پیدا کرده بود. با انگشت شست خال های عرق را از روی پیشانی خشک کرد و در فکر چاره جوی افتاد. داشت با خودش کلنجار میرفت که صدای شلیک گلوله خیال اش را از هم پاشید و همزمان سوزش شبه فرو رفتن سرنگ در ساق پایش احساس کرد. قدم بر نداشته بود که سوزش پایش بیشتر شد و مایع گرمی روی پایش به جریان افتاد. در جا نشست و دست کشید روی پایش و نا خود آگاه فریاد "آخ" گفتن اش بلند شد. ترسیده بود و در میان گریه های دردمند اش " کمک، کمک " گفته در خود می‌پیچید. گمانم خدا با او سر دشمنی گرفته بود و نمیخواست آب خوش از گلویش پایین برود. همین که میگوید آنچه سنگ است و پای لنگ است همین بود دیگه.
    روی زانو بلند شد و با گردن بر افراشته سمت نفر جلوی اش نگاه کرد. هرچه سعی کرد او را در تاریکی شب بیابد اما چشم اش در ان دل سیاهی هیچ جنبنده ای را نیافت. انگار آب شده و رفته بود به زمین. چشم ریز کرد و در میان تاریکی به جستجوی رفیق اش پرداخت، احیانا اگر او هم در مسیر گلوله قرار گرفته باشد در همان حوالی افتاده است هرچند که فقط یک گلوله شلیک شده بود. سعی و تلاش اش هیچ دست آورد نداشت، نبود. نامرد رفته بود. باور اش نمی شد که این قدر بی سر صدا گریخته باشد متعجب و نگران از این همه نامردی صدا زد.
_هی برادر! هی!
    صدایش بی جواب ماند. نا باورانه او را تنها گذاشته و رفته بود. به کمک اش که نیامد بود هیچ حتی فریاد هایش را نیز نشنیده گرفته بود. هجده سال بود که از نام آنچه مرد بود نفرت داشت و این فرار نا باورانه هیزم دیگر به اتش نفرت و خشم اش افزود. مرد بودن از نظر او یعنی نر بودن و بس. در دل اش گفت تمام مرد ها از یک قماش هستند نباید انتظار داشته باشم. در واقع کف گیر امید اش به ته دیگ خورده بود.
    سوزش پایش داشت بیشتر و بیشتر می‌شد ناچار دو باره روی زمین نشست و کیف اش را جلو کشید. باید زخم پایش را می‌بست. خوشبختانه چادر اش را که حین بیرون شدن از خانه به سر داشت هنوز با خودش نگه داشته بود. پاچه‌ای شلوار را آهسته بالا کشید و چادر را چند دور روی زخم پیچید. عمق جراحت در هوای تاریک به درستی مشخص نبود اما هرچه بود باید جلو خونریزی را می‌گرفت. خم شد انتهای چادر را با دندانش برید و سرهای آنرا بهم گیره زد. در آخر پنجه ای پایش را حرکت داد ناخن هایش در کنترول بود. مطمئن شد که استخوان پایش سالم است. واقعا شانس اضافی آورده بود که استخوان ساق پا آسیب ندیده بود.
ایرج
ایرج دستمال را با تمام قدرت که در شانه های خسته اش داشت، دور زخم پیچید و حین گره زدن ان گفت
_منم ایرج هستم.
    بهنام نگاه از دستان زخمت و سنگین ایرج که با مهارت یک پرستار، دور ساق پایش در گردش بود، گرفت و پرسید.
_دوزد بود؟
    ایرج لبه‌ای دستمال را با انگشت عقب زد و برای آخرین بار به رد به جا مانده‌ی خون نگاه کرد. باید از بند آمدن خون مطمئن میشد. و گر نه، ان چکه، چکه خون که می‌چکید خطر آفرین بود و بهنام را از پا در می آورد. بعد بی هیچ اعتنایی در جواب گفت.
_معلوم نشد، به احتمال زیاد پلیس بود.
    لابلاي این سوال و جواب نگاه اش کمی پایین کشیده شد و به مچ پای بی اندازه مشکوک بهنام توقف کرد. مرد و اینگونه پوست لطیف در تضاد کامل بود اما ایرج توان آنرا داشت که نگاه سرکش اش را تغیر مسیر دهد. نگاه اش را بالا تر هدایت کرد و در چشمان نم دار تنها رفیق اش که حالا اسم اش را میفهمید بهنام است دوخت. چشمانی به رنگ شب خفته در کاسه ای سر، که در حصار مژه های خمیده اسیر شده بود.
    عجیب بود که به محض تلاقی نگاه اش بهنام شکست را پذیرفت و سرش را به زیر انداخت. شرم و حیایی دخترانه اش همچنان در کمین افشاگری بود. اما ایرج آن چشم افتادن بهنام را ترس ناک بودن چهره ای خودش تعبیر کرد. با خودش گفت احتمالا چهره ام درین چند روز که اصلاح نکرده ام ترسناک شده است. اگر اینه در دسترس اش می‌بود در اولین فرصت این احتمال را در قاب اینه تایید یا رد میکرد.
    کمی از بهنام فاصله گرفت و نشست. ضربه‌ای به تعادل اش وارد شده بود اما به روی خودش نمی آورد. هر دو آرنج اش را روی زانو سوار کرد و شروع کرد به ادامه حرف. از میان تمام سوالهای که می‌توانست بپرسد یکی از مزخرف ترین آنرا را پرسید " خیلی درد دارد ؟ " . مبینا گویا منتظر همان سوال بود تا میزان درد اش را قاطی بغض‌اش به رخ ایرج بکشد. هق، هق اش برای بار دوم شروع شد و صورت گیرد و معصومانه اش را پشت آرنج پنهان کرد. ایرج از سوال احمقانه‌ اش پشیمان شد و برای رد گم کردن و تغیر موضوع موبایل اش را از جيب کوله پشتی اش در آورد. میخواست به یکی زنگ بزند تنها کسی که فکر میکرد در ان شرایط به دادش میرسد قاچاق‌بر بود. جای بدی گیر افتاده بود. هرچند که تاریک بود اما طبق عادت اسکرین گرد گرفته موبایل اش را با دهان ها کرد و به شلوار اش کشید تا لکه های ناشی از اثر انگشت اش را پاک کند این کار در واقع دستپاچگی اش را نشان میداد
    هوا کمی روشن شده بود نه آنقدر که همه چیز واضح دیده شود. به قول قدیمی ها، هوا، هوای گاو گم بود. یعنی دیگر از چشمان تیز بین گشت های مرزی در امان نبودند و این ترس دیگر بر حجم ترس های او افزوده بود. باید حداقل راه نجات پیدا می‌کرد. دکمه ای بغل موبایل اش را فشرد و صفحه موبایل روشن شد. حدس که زده بود درست بود، در قسمت بالای صفحه چشم اش به جمله ای ویران کننده ای " بدون شبکه " افتاد. بد شانسی عین باران روی سرش میبارید. موبایل را بالا تر گرفت و به این طرف و آنطرف حرکت داد به امید آنکه شبکه را دریافت کند اما تلاش اش بی فایده بود مثل مشت زدن در هوا.
    نه جای برای ستر و اخفا داشت و نه پای برای فرار. بی هیچ شک و تردید، مثل روز روشن بود که خودش را بدست خود به درد سر انداخته بود و حالا داشت برای رهای دست پا میزد. هر طور بود باید با قاچاق‌بر تماس میگرفت و گزارش اتفاق افتاده را میداد. حد اقل از شر بهنام رهایی می یافت. به همین مقصد سمت بالای تپه دوباره حرکت کرد، شاید در آن بالا می‌توانست تماس بگیرد.
    زیب کوله پشتی را تا آخر کشید و با دست چند ضربه ای روی پستی و بلندی های آن کوبید. از جابجای اشیای داخل ان که مطمئن شد، آنرا زیر زانوی بهنام جا داد. بر خلاف نگاه کنجکاو اش که به دنبال نگاه گریزان بهنام میگشت، حواس اش را به زخم پای او سپرده بود تا از تماس آن به زمین جلوی کرده باشد. بعد آرام، آنقدر که به زحمت شنیده می‌شد گفت " من بر میگردم، نترسی ها ". جمله آخر را بخاطر گفت که ترس را در چشمان بهنام به وضوح میدید.
    بهنام سر تکان داد و " باشه " ای آرام تر از ایرج گفت. بعد بدون آنکه سر بچرخاند از گوشه ای چشم دور شدن ایرج را تعقیب کرد. به محض که از زاویه دید اش پنهان شد نفس حبس شده اش را بی صدا در هوا رها کرد و دست روی قلب به تپش افتاده اش گرفت. در همین چند دقیقه کوتاه فقط خدا میدانست که چند پاسکال فشار را تحمل کرده بود. چیزی نمانده بود که تمام رشته هایش پنبه شود.
    کجا فکر اش را کرده بود، که یک نفر آنهم در سن و سال ایرج می‌تواند به این سرعت معادلات اش را بهم میزند و نقشه ای از پیش طراحی شده اش را نقش بر آب میکند. جریان خون در خم و پیچ شریان هایش سرعت گرفته بود و احساس میکرد از گرما می‌سوزد. پوست گونه اش حتما رنگ باخته بود ولی در پناه تاریکی شب تا حالا از دید پنهان بود. با انگشت شست و اشاره لباس را از پشت شانه اش جدا کرد و چند بار تکان داد تا باد پوست در حال حریق اش را خنک کرده باشد. عرق از منفذ های پوست اش سر بیرون زده بود و عین چسب لباس اش را به تخته ای پشت اش چسبانده بود.
ایرج با گفتن " زود برمیگردم" از جایش بلند شد و با جمجمه ای پر از سوال دور شد. صدای دخترانه و مچ پای که فقط برای پا زیب نمود میداد، خرمن از سوال را در محراق مغز اش کاشته بود. غریچ، غریچ سنگ ریزه ها که از زیر پایش به عقب می‌گریخت، خش روی افکار متلاطم اش انداخت و توجه اش را به جلوی پایش تمرکز داد تا به زمین نه غلتد. با احتیاط و گاهی با کمک دست سربالایی تپه را زیر پا گذاشت و مار گونه جلو رفت.
مبینا
به کمک چند نفس عمیق و پی در پی، جرأت از دست رفته اش را باز یافت. با اعتماد به نفس هرچند کاذب سر بلند کرد و چشم در کاسه چرخاند. پلک های را که زیر بار خواب در حال فرو افتادن بود به سختی باز و بسته کرد. مسیر که ایرج رفته بود زیر نگاه خسته اش گرفت و تا جای که با تاریکی، یکی شد او را بدرقه کرد.
    هیچ عقل سلیم باور نمیکرد که او دوباره بر گردد اما کوله پشتی اش را که با نهایت دقت و مهربانی زیر زانوی بهنام جابجا کرد، کور سوی از امید را در گوشه های تاریک دل او به سو، سو در آورد و او را به انتظار نشستن فرا خواند. ریشه های امید برای لحظه ای مثل پیچک خودش را در بند دل بهنام پیچاند، ولی دوام نیاورد زیرا انتظار کشیدن برای برگشت ایرج طولانی شد، به قدر طولانی که چشم براه نشستن حماقت بیش نبود.
    بهنام نا امیدی و یأس خود را به درد طاقت فرسایش علاوه کرد و آنرا در قالب آهی مثل اژدها پر سوز و آتشین از دهانش بیرون فرستاد. سر روی زانویش گذاشت و در جنگ افکار که کاسه ملامت گری بدست گرفته بود شتافت و از کار که کرده بود قاطعانه به دفاع پرداخت.
    در برابر دل آشوبی چشم هایش از کنترول خارج شده بود و دم در دقیقه پر از آب می‌شد. از طرف دیگر سوزش پایش مثل نیشتر خط روی افکار اش میکشید و نمی‌گذاشت به یک درد اش بمیرد. طبق عادت دوتا از انگشت اش رفت تا موهایش را پشت گوش اش بفرستد اما به جای خالی ان ابریشمی ها دست کشید. یادش آمد که دیگر از ان چتری های ذغالی خبری نیست حد اقل تا مدتی. در ان لحظه عقربه ها لج کرده بود و میل به پیشروی نداشت برای وقت تلف کردن سنگچل گرفت و آنرا بسوی سنگ سفیدی که در فاصله چند متری اش قرار داشت پرت کرد. آنقدر این کار را ادامه داد تا بلاخره سنگچل به هدف خورد.
    هوا کاملا روشن شده بود اما هنوز از ایرج خبری نبود. دل به تار عنکبوت بسته بود. بخودش و پندار خام اش تلخ خندی کرد. کم، کم هراس بر تن ضعیف و دخترانه اش رخنه کرد و به تکاپو افتاد. خربوزه خورده بود و باید پای لرزش هم می‌نشست. حالا وقت اش بود که به تنهایی کاری برای نجات جان اش میکرد. او که تا حالا از مرد جماعت خیری ندیده بود پس به کدام منطق، به وعده‌ای سر خرمن ایرج دل خوش کرده بود و انتظار میکشید.
    با آنکه موبایل برای روز مبادا با خودش آورده بود اما از بد روزگار فراموشش شده بود. تازه اگر بیاد اش هم می‌بود در آن نا کجا آباد شبکه‌ ای نبود. انگار تمام بدبختی ها دست یکی کرده بود تا او را از کار کرده اش پشیمان کند. سعی کرد همان مسیری را که ایرج رفته بود ادامه دهد. چند قدمی پای زخمی اش را بدنبال خودش کشید اما ادامه دادن در آن شیب تپه برایش نا ممکن بود. نشست و آهی دردمند از سینه اش کشید. باید خودش را به دست تقدیر می سپرد و این کار را هم کرد. از طرفی خستگی عین قشون دشمن، تن ظریفی دخترانه، اما در پوشش مردانه اش را زیر چکمه های نامرد اش له کرده بود. و به اضافات ان از دست دادن آن حجم از خون سبب شد که نفهمد کی خواب اش برد.
    قبل از آن که خواب هوشیاری اش را بگیرد با خودش گفت "چه فرق میکند تنم با پنجه های گرگ بیابان دریده شود یا مرد که ...
    چهره مرد که قرار بود نامزد اش شود پیش چشم اش مجسم شد. اگر فرار نکرده بود حالا حلقه نامزدی دور انگشت اش بود. به انگشت بی انگشتر اش نگریست و دل شست به جای خالی ان کشید. اگر ان مرد مجرد میبود یا حد اقل ان همه دختر و پسر قد و نیم قد نمی‌داشت ممکن بود به نامزدی با او موافقت‌ میکرد اما با ان اوصاف که در وجود او بود محال بود تن به چنین خواسته ای بدهد. چنته اش در همان سن کم پر از تجربه بود خواهران نا تنی اش چنان داغی را به سر انگشت های او گذاشته بود که تا زنده بود حتی فکر زن دوم بودن را به سرش نکند.
    آهی کشید و سرش را روی زمین جابجا کرد. اسم نا مادری اش را زیر لب زمزمه کرد و گفت تمام این آتش از گور تو بلند می‌شود.
    از وقت که فهمیده بود پدرش فقط بخاطر داشتن پسر که گویا میراث دارش باشد با مادرش عروسی کرده بود، از تمام آنچه که اسم مرد روی گذاشته شده بود بیزار بود. اگر نا مادری اش پسر به دنیا می آورد قطعا این روز سر او و مادرش نمی آمد. بی چاره مادرش را بگو با آنکه که آرزوی شوهر اش را بر آورده بود ولی باز جای در دل کسی پیدا نکرده بود و مطمئن بود تا زنده است همین آش است و همین کاسه است.
    صدای آرام و نجوا گونه‌ ای ایرج، خواب سنگین را از چشمان مبینا گرفت. پلک باز کرد و نا باورانه ایرج را دید. برگشته بود. سعی کرد از جایش بلند شود اما پای چپ اش او را در جا اسیر گرفت. همچنان ‌که نیم خیز به آرنج هایش تکیه زد بود پرسید " برگشتی؟ "
    ایرج به تأیید سر تکان داد اما زبان باز نکرد نگاه دنبال کوله پشتی میگشت تا بطری آب را بردارد و لب تر کند.
    کمی زمان برد تا مبینا متوجه ای طرز نشستن اش شد تکیه بر آرنج با زانو های وا رفته درست در برابر مردمک های اسرار آمیز ایرج. شرمید و خون زیر پوست اش دوید. حرارت ناشی از گرماه خون را زیر پوست صورت اش احساس کرد. برای بلند شدن و جمع جور کردن زانوهایش تلاش کرد ولی بدن کوبیده شده اش را نتوانست از جا تکان دهد. انگار که زیر سنگ های آسیاب له اش کرده بود.
    ایرج که تلاش ناموفق او را دید گفت.
_تکیه کن دیگه ، چه خیزک، خیزک میزنی.
    خودش کوله پشتی را میان زانوهایش که روی زمین تکیه داده بود گرفت و بطری آب را در آورد. آرنج دور دهان کشید و با اشتها درپوش بطری را به عقب چرخاند. بعد سر بلند کرد و بطری را با فاصله از لبانش سرته کرد و چند جرعه آب به کام اش ریخت.
ایرج
هرچه بالاتر رفت از آنتن و شبکه مخابراتی خبری نشد. وجب به وجب بالای تپه را گشت. حتی حاضر شد اگر پلیس یا هر کس دیگر را در آنجا ببیند صدایش کند و کمک بخواهد اما هیچ کسی در ان سرای برهوت به چشم اش نخورد انگار همه آب شده و به زمین رفته بود. کوله پشتی اش را با خودش نیاورده بود و تشنگی در آن گرما لعنتی طاقت اش را بریده بود. قصد کرد برگردد و با تغیر مسیر راه اش را بگیرد و برود اما چیزی از درون او و افکار اش را به باد ملامت گرفت. به ناچار اخرین امیدش را که تپه‌ی مجاور بود شروع به بالا رفتن کرد. در نیمه های تپه رسیده بود که لرز خفیف را در جیب بغلی اش احساس کرد. در ان لحظه صدای دریافت پیام خوش آهنگ ترین نوایی بود که سمعک های او دریافت کرد و جرقه های امید را در بافت های مغزش به جریان انداخت. در جا استاد و در جیب بدنبال موبایل گشت.
    مثل همیشه شرکت پیام تبلیغاتی و انواع هدیه ای که شامل قرعه کشی دروغین اش بود، فرستاده بود. راست و دروغ بودن پیام برایش مهم نبود همین که باعث شد او را از وجود شبکه خبر دار بسازد اهمیت اش خیلی بیشتر از کل هدایای شرکت بود. فهمید که در ساحهء تحت پوشش‌ شبکه مخابرات رسیده است. اسم قاچاق‌بر را در لیست مخاطبین موبایل اش جستجو کرد و روی شماره اش با نوک انگشت لمس کرد. بعد از دومین بوق صدای بم و روبات مانند قاچاق‌بر در گوش اش پیچید. متانت و اقتدار که حین صحبت یکی از صفات جدا ناپذیر ایرج بود در آن لحظه فراموش اش شد دستپاچه گفت.
_ ایرج هستم، ایرج.
    منتظر شد تا جواب را از آنسوی خط در یافت کند. تا حالا جز احترام و چرب زبانی از قاچاق‌بر ندیده بود و اینبار نیز گمان میکرد با همان لحن دوستانه جواب در یافت میکند. ولی در اثر قطع وصل شدن صدا پیامی واضح را در یافت نکرد. فاصله او تا اولین آنتن مخابرات، در تامین ارتباط اخلال قابل ملاحظه‌‌ای ایجاد کرده بود. از ساحه‌ای دور افتاده و ناهموار مرزی بیشتر ازین توقع هم نمیرفت. دوباره تکرار کرد. " ایرج هستم، ایرج، یکی از مسافرین دیشب" پارازیت به شدت مزاحمت میکرد و از همین لحاظ برای شنیدن صدای قاچاق‌بر تمام حواس اش به اسیپکر موبایل جمع کرد. لابلای پارازیت و قطع وصل شدن صدا فقط یک جمله را شنید " دیگه کی است همرایت " صدا باز قطع شد. ایرج موبایل را از گوشش دور کرد. هنوز شمارش گر روی اسکرین به سرعت میچرخید و تعداد ثانیه ها را افزایش میداد. دوباره گوشی را در گوشش چسباند و تمرکز اش را بیشتر کرد. صدای قاچاق‌بر در جمجمه‌ اش چرخید.
_الان کجایی ؟
    احتمالا از قضیه خبر دار شده بود. چون سوالات اش بوی کنجکاوی میداد. خواست بگوید در نقطه‌ای صفری، درست در چند متری فنس اما پیش از ان تماس قطع شد. علامت آنتن در گوشه‌ای بالا و سمت چپ اسکرین دیده نمی‌شد. به نیت تغیر مکان چند قدم اینطرف و آنطرف رفت و دوباره تماس گرفت. موبایل را تا اتصال تماس جلوی صورت اش گرفته بود و در دل خدا، خدا میکرد تماس وصل شود. به محض که ثانیه ها شروع بحرکت کرد بدون ضیاع وقت گفت.
_یکی بنام بهنام زخمی است، راه بلد یا کسی را بفرست که انتقال اش دهند.
    برای شنیدن جواب روی آیکن اسپکر ضربه ای زد و موبایل را به گوش اش نزدیک کرد.
_من چه کار کنم که زخمی است. برگردید خوابگاه.
    این جمله مثل پتک چند تنی درست وسط کاسه صبر ایرج فرود آمد. جواب رک و صریح با پیام منفی مشت محکمی بر ‌روضنه‌ای امید اش کوبیده بود. جواب غیر منتظره آنهم در آن آشفته حالی او را تا سرحد شوک برد اما سریع بخودش مسلط شد و بدنبال جمله بالمثل گشت، باید با گارد محکم در برابر او استاد میشد. ولی جمله بعدی آب پاک روی دست اش ریخت.
" راه قاچاقی این مشکلات را دارد، دست من که نیست"
    عصبانیت ایرج اوج گرفت و خون اش به نقطه غلیان صعود کرد. خشم که ریشه در بی مسئولیتی قاچاق‌بر داشت، باعث شد که تن صدایش را بالا ببرد و توبیخ گرانه بگوید.
_پول که میگری چه کار میکنی ؟. وقت التماس میکنی باید یادت باشد در این موقع چه کار کنی؟
    عجیب بود که در عین بی مسئولیتی، گستاخی هم میکرد. تماس برای بار دوم قطع شد اینکه عمدا تماس را قطع کرد یا آنتن رفت نفهمید. اگر دست اش به ان آدمک بی مصرف می‌رسید معلوم نبود چه بلایی به سرش می آورد. نا راحت و خسته در جا نشست، افتاب پرشتاب سمت وسط آسمان می‌آمد و سایه ها را کوتاه و کوتاه تر میکرد.
    از اینکه هیچ کاری از پیش نبرده و بی هیچ نتیجه ای در کمر کیش کوه پرسه میزد، به خشم آمده بود. از طرف دیگر عنقریب بود تشنگی زبان از دهانش در آورد. در میان افکار پریشان که مغز اش را به بازی گرفته بود، بدنبال راه چاره میگشت که موبایل اش زنگ خورد. اسم قاچاق‌بر روی اسکرین به نمایش در آمده بود. خواست جواب اش را ندهد اما دست اش زیر سنگ بود دکمه وصل را با انگشت شست اش کشید و موبایل را به گوشش نزدیک کرد.
_بلی ؟
_از فنس باید رد شوید راه بلد آنطرف منتظر است. یکی دو نفر دیگر هم است.
   ایرج دچار لکنت شد میدانست ادامه‌ای سفر بخصوص برای بهنام مقدور نیست. عقل اش علاج کار را، در برگشت میدید. از خیر رفتن باید میگذشت مگر نگفته اند سال که نیکو است از بهار اش پیدا است. با لکنت اما معترض گفت.
_ او باید به مرکز صحی انتقال شود، حد اقل همین حالا به کمک های اولیه ضرورت دارد چطور باید آنطرف بریم.؟
    صدای اعتراض اش در میان جمله های یک بند و بی وقفه ای قاچاق‌بر که آدرس خوابگاه را میداد گم شد و راهی به جای نبرد. این بار پرخاشگرانه گفت.
_ اگر از توان ات نیست..
    جمله اش به پایان نرسیده بود که تماس قطع شد و بوق های ممتد زبانش را بست. انتظار داشتن از چنین آدم مثل این بود که از درخت بید سیب بخواهد. صدای قطع تماس به مخالفت ایرج نقطه ای پایان گذاشت و شماره گیری های بعدی بی جواب ماند. نمیدانست چه خاکی بر سرش بریزد. نه وقت برای تلف کردن نداشت نه راهکاری برای نجات. درمانده راه رفته را برگشت.
    بلورین های عرق عین شبنم روی صورت گرد و گوشتی بهنام جوانه زده بود. پلک های فر و سیاه اش روی گونه اش سایه انداخته بود. اول ترسید اما عرق پیشانی و نظم خاص را که در نفس کشیدن اش دید خون به رگهایش برگشت. اگر اتفاق برایش افتاده بود تا آخر عمر عذاب وجدان راحت اش نمی گذاشت. هرچند که زخم اش خطرناک نبود اما از دست دادن خون ميتوانست خطرناک باشد. با کوله بار از خستگی خم شد کنار اش نشست. به چهره عجیب معصومانه اش نگریست سن اش را حدس زد حد اقل پانزده سال تفاوت را احساس کرد. شاید هم بیشتر چون هنوز حتی پشت لب سیا نکرده بود. آرام دست روی شانه اش که با ریتم منظم بالا و پایین میشد گذاشت و آهسته تکان داد.
_بهنام! بهنام!
    بهنام مثل که در خواب دچار کابوس شده باشد از جایش جست و دوباره مثل کرم در خودش فرو رفت. سرش را از روی زمین برداشت. و نیم خیز گفت.
_چه شد؟؟
    ایرج سرش را بالا انداخت و گفت
_هیچ، بی ناموس میگه برید آنطرف فنس راه بلد منتظر تان است.
    مبینا ناتوان گردن کج کرد و پرسشگرانه گفت.
_کمک ام میکنی؟ تنهایی نمیتوانم.
    بخاطر کمک برگشته بود اگر نه تا حالا راه اش گرفته و رفته بود. از جواب مستقیم شانه خالی کرد و سرش را به سمت جای که قاچاقبر آدرس داده بود چرخاند و گفت
_وقت نداریم، بریم. بعد گب میزیم.
   مبینا پر اضطراب اما مصمم شروع کرد به جمع و جور کردن کوله پشتی اش. و زیر لب گفت.
_خدا کند زود تر برسیم.
     ایرج با احتیاط و صرفه جویی چند جرعه آب که فقط گلویش را تر کند به دهانش ریخت و بطری را به سمت بهنام گرفت. تشنگی از لبان ترک برداشته او نیز به وضوح مشخص بود . بهنام لبان خشکیده اش را که انگار لایه ای از رنگ سفید به آن کشیده بود با پشت دست اش پاک کرد و چند جرعه نوشید. بطری در حال خالی شدن بود.
    ایرج اصلا فکر نکرده بود که آنطرف مرز ارتباط تلفن اش هم قطع میشود مغز اش از کار افتاده بود. فقط همین قدر میدانست که آب ذخیره ندارد و هر ان ممکن است از فرط تشنگی از دست و پا بیفتد و چه بهتر از اینکه تا توان راه رفتن در وجودش است بهنام را به دست راه بلد ها بسپارد و از شرش خلاص شود. کوله‌ پشتی خودش و بهنام را یکی کرد و بدوش کشید. از زیر شانه بهنام گرفت تا او را برای بلند شدن کمک کند.
مبینا
مبینا عجله ای ایرج را که دید، فراموش کرد تا سوال اش را بپرسد. تا نوک زبانش هم رسید که بگوید آدرس راه دقیق گرفته است یا نه اما زبان لعنتی اش نچرخید، ملاحظه کرد یا خواست دچار تردید نشود هرچه که بود خیلی زود دغدغه ای آدرس از خاطر اش رفت. تنها دل به این خوش کرده بود که مجبور به برگشتن نبود و از این بابت در دل خدا را شکر میکرد. در ان لحظه ایرج را عین فرشته ای نجات تصور میکرد که انگار خدا او برای نجات اش فرستاده بود. و اگر نه معلوم نبود چه تدبیر برای برگشتن به آن غمکده‌ای که اسم اش را خانه گذاشته بود میگرفت. چون مطمئن بود به محض گذاشتن پا در آن خانه نقره داغ می‌شد کم کاری نکرد بود چوب حراج به اصطلاح به آبروی خانواده زده بود.
    سعی کرد از جایش بلند شود اما ضعف ناشی از گرسنگی و تشنگی به علاوه زخم پایش این توان را از او گرفته بود. هرچند که دست هایش را ستون کرد اما نتوانست روی پایش استاد شود. در چنین وضع راه رفتن از محالات بود. ایرج قدم جلو گذاشت و به هدف کمک دست زیر شانه اش برد. این اولین بار بود که یک مرد این قدر به او نزدیک شده بود. خون به سرعت در موی رگ های صورت اش دوید. داشت افشا اش میکرد. حرارت بدنش به شکل هجومی رو به افزایش رفت و در کثر ثانیه جای دست ایرج را انگار اتش گرفت. بدتر از آن نا منظم شدن ریتم ضربان قلب اش بود ‌که با تمام قدرت شروع کرده بود به پمپ پاژ خون، آنهم در رگ های صورت اش. سعی و تلاش برای ابراز بی تفاوتی اش در برابر دستان کمک گر ایرج داشت به شکست مواجه می‌شد. دست ایرج در بد نواحی رسیده بود اگر کمی جلوتر می‌آمد؛ فقط به اندازه دو انگشت دیگر ممکن بود برجستگی سینه مبینا را کشف میکرد. هرچند که چندین لایه چادرش را سفت دور سینه اش پیچیده بود تا از دید مرد های هرز در امان باشد اما فکر اینجایش را نکرده بود که ممکن دست کسی تا این نقطه از بدنش پیش روی کند.
    بی اختیار دست ایرج را پس زد و به سختی روی یک پایش استاد اما از این کارش پشیمان شد. نباید با حرکات غیر ارادی حس مشکوکیت ایرج را بیدار میکرد. حالا ‌که به ایرج نیاز داشت باید روی تمام احساس زنانه اش پا میگذاشت و حد اقل تا عبور از مرز افسار احساسات اش را دو دستی میگرفت. ناگزیر تن به خواسته ای ایرج داد و کمی خودش را به سمت شانه اش مایل کرد. لعنت به قلب زبان نفهم اش که جای طبل کوبیدن را نمی‌شناخت. روی دوش ایرج تکیه کرد هرچند که در بلندی استاد بود ولی بزور تا شانه اش رسیده بود. ناخودآگاه صدایش لرز برداشته بود و در محاصره شرم و خجالت گیر افتاده بود. چند قدم که سر بالای تپه را رفت مجبور شد شرم و حیای دخترانه اش را کنار بگذارد و در نقش بهنام واقعی فرو برود.
     روی تپه نشست و برای آخرین بار به آسمان وطن اش ‌نگاه کرد. اشکهای سرکش اش هرلحظه روی پلک هایش سنگینی میکرد و صدایش بغض دار شده بود. نمیدانست گریه کند یا بخندد. ترک کردن خانواده که خنده نداشت اما گریه هم برای خانواده که دنیا را برایش جهنم ساخته بود حیف بود. از روز که بدنیا آمده بود جز تحقیر و توهین چیزی ندیده بود و هرچه نام هاي زشت در دنیا بود برای او گذاشته بود. از جنگلی گرفته تا بشکه متحرک و بشکه قیر نام هاي بود که بر علاوه ای اسم اصلی اش به او نسبت داده می شد. تمام این القاب نا شایسته را نا مادری و دختران ترشیده اش به او داده بود.
    لحظه ای که نشست نا خود آگاه ترس بر تن اش نفوذ کرد. در همین اول کار اتفاق بدی برایش افتاده بود از کجا معلوم بود که از زیر باران زیر ناودان نیامده باشد. هرچند که هنوز زخم های روزگار بر تن اش تازه بود اما پشیمان شد. ولی حالا کار از کار گذشته بود دیگه راه برگشت نداشت. تا حالا همه همسایه ها از فرار او با خبر شده بود. اگر برمی‌گشت چندین لقب دیگر به القاب هاي او اضافه میشد. مثل فراری، جنده....
    با خودش گفت حالا آب از سرم پریده است و بر نمیگردم یک بار دیگر عهد و تعهد که با خود بسته بود بخاطر آورد.
     چه میشد که پدری مثل ایرج میداشت. اگر پدرش نصف محبت ‌را که ایرج در همین چند ساعت به او کرده بود میداشت، محال بود که این روزها را تجربه میکرد. افکار پراکنده مغز اش را به بازی گرفته بود. حتی صدای ایرج را که از او خواسته بود نان و آب اش را در آورده و بخورد نشنیده بود. برای استوار نگه داشتن خود سخت به انرژی نیاز داشت همین مقدار راه که آمده بود ایرج را از دست پای انداخته بود. دست که روی شانه اش نشست مثل فنر از جایش پرید و صدای "اخ" گفتن اش ایرج را پشیمان کرد. تا حالا چندین بار عکس العمل های مشکوک از او سرزده بود ایرج در دل گفت معاشرت اش هم ‌که صفر است.
    کمی از غذا اش را خورد ولی آب را همان نصف شبی تمام کرده بود. لقمه ها ردیف به ردیف در گلویش استاد شده بود. زره ای نم در دهانش پیدا نمیشد تا لقمه هایش را قورت دهد. دهان اش مثل کویر که سالها باران بخود ندیده باشد خشک شده بود. تعارف ایرج را با تمام شرم و حیایی که داشت پزیرفت و چند شرب آب نوشید.
ایرج
ایرج از همان بالا به بیابان ناهموار که آغوش به سویش گشوده بود نظری انداخت. خم آرنج را در پیشانی عرق کرده اش کشید و مسیر که قاچاقبر آدرس بود را، در میان پستی و بلندی های طبیعی جستجو کرد. تپه های خاکی یکی پشت دیگر سر بر افراشته بود و مانع نفوذ ناپذیر جلوی چشم اش ایجاد کرده بود. هرچند که ارتفاع بلند بالایی نداشت اما اجازه هم نمیداد که ایرج مسافت و فاصله را تخمین کند. تنها فنس بود که تا چشم کار میکرد امتداد یافته بود و در ان انتها انگار به آسمان فرو رفته بود. طبق دستور قاچاق‌بر بعد از عبور از فنس حدود یک کیلومتر سمت دست چپ میرفت و از اولین شله به دست را میچرخید. گفته بود که در انتهای شله خانه ای خرابه است ‌و راه بلد ها در آن منتظر اش هستند. اخرین جرعه آب را هر دو نوشید و بطری خالی را در جیب کوله پشتی برای روز مبادا جا داد. در دل بخودش لعنت فرستاد، اگر از گروه عقب نمانده بود حالا به این درد سر گرفتار نشده بود.
    به مچ پای بیرون زده از شلوار بهنام که نگاه اش افتاد ترسید. به شکل وحشتناک ورم کرده بود. لطافت و سفیدی پوست که صبح بند دلش را لرزانده بود به کبودی مایل به سیا تغیر رنگ کرده بود و حالا به طریقی دیگر دل اش را تکان داد. دست نجنبیدن اش مساوی بود به اینکه بهنام کاملا تله ای گردنش شود کاری که او ابداً آن را نمیخواست، چون خودش عنقریب بود که از دست و پا بماند.
    راه باریک و مارپیچ که سراشیبی تپه را به فنس وصل کرده بود براحتی آنها را به آنسوی مرز هدایت کرد چند قدمی از فنس دور نشده بود که ‌دچار سر در گمی شد. به چه زاويه ای باید میرفت ؟. اصلی ترین سوال که باید می‌پرسید نه نپرسیده بود. در مانده و حیران بدنبال هدف به هر طرفی سر چرخاند. هدف که هیچ، حتی رد پای هم که نشان دهد کسی از آنجا گذری کرده باشد، به چشم اش نخورد.
    هورمون های استرس در دم شروع به فعالیت کرد. کی فکر اش را کرده بود که روزی اینگونه در میماند. شاید از نتیجه‌ای تصمیم که باید میگرفت هراس داشت. چون کوچکترین اشتباه نه تنها خودش را، که بهنام را نیز سر به نیست میکرد. مرگ در ان نا کجا آباد از رگ گردن برایش نزدیک تر شده بود چون هیچ آذوقه در چنته نداشت و دست خالی بودن تهی دل اش را نیز خالی کرده بود. اراده‌ای ‌ اش را در بد موقعیت به تزلزل افتاده بود اما نقش بازی کردن را خوب بلد بود نباید بهنام از حس درون او آگاه می‌شد. بخصوص حالا ‌که به شدت نیازمند روحیه بود.
    با تمام اما و اگر های که در سرش چرخ میزد. فرض را بر زاویه ای چهل پنج درجه گذاشت و شروع به حرکت کرد. دشت با پهنای نا معلوم و فراز فرود ناهموار در برابر اش دهن گشوده بود و تخمین زاویه را نیز دشوار کرده بود. آشفته و گیج فنس را مبدا قرا کرده و زاویه احتمالی چهل پنج درجه را تثبیت کرد چون بیشتر از آن شکل مستقیم را بخود میگرفت و احتمالا دستور حرکت مستقیم را برایش میداد. نمیدانست که این تصمیم نا سنجیده اش چه عواقب مرگبار در پی دارد. تنها کاری که برای تخمین مسافت تقریبی کرد شمردن تعداد قدم هایش بود. کمی که جلوتر رفت از خیر شمردن گام هایش نیز گذشت. مبینا باعث شده بود که گام هایش نامنظم و نا متعادل باشد. و این قدم های نا متعادل نمیتوانست مقیاس برای تعین فاصله باشد. هر چقدر جلوتر رفت از وجود شله و خانه ای خرابه خبر نشد. به عقب چرخید نه از فنس و نه از مرز از هیچ کدام نشانه دیده نمیشد. سر انجام بی احتیاطی اش مرگ حتمی بود که در یک قدمی اش رسیده بود. مطمئن شد که راه را به اشتباه آمده اند. اینکه حالا چه خاک بر سرش بریزد خودش هم نمیدانست. با پای خودش به قتلگاه اش امده بود و دختر مردم را نیز با خودش به کام مرگ کشانده بود.
    هر دو از دست پا افتاده بودند اما مبینا بیشتر. ایرج با چشمان ریز شده به جستجوی رد پای احتمالی مسافران گشت اما هیچ نشانه ای در آن حوالی به چشم اش نیامد. شعاع دایره ای جستجو را بزرگ کرد، باز هم بزرگتر اما نتیجه همچنان صفر بود. مطمئن شد که هر دو گم شده است. بی اختیار آهی به وسعت درماندگی اش کشید. سرش چنان به سنگ خورده بود که هیچ چیز تازه ای به ذهن مشغول اش نمی‌رسید. بد اشتباهی را مرتکب شده بود که جبران کردن اش کار آسانی نبود. برگشت تا به بهنام بگوید که راه، را اشتباه آمده است ولی چهره ای زرد و چشمان بی فروغ که بازتابانده ای کوه غم بود او را از تصمیم اش منصرف کرد. از مجموع علائم حیاتی در بهنام تنها نفس کشیدن اش تا هنوز مقاومت کرده بود. همان نفس کشیدن هم نظم و ریتم خود را باخته بود گویی به زحمت باز دم اش را به بیرون می فرستاد. راه آمده اش نگاه کرد سایه عین اجلِ معلق به سرعت هر دو را تعقیب میکرد و به اضطراب شان می افزود. شرم سار از کار بی نتیجه اش به بهنام نزدیکتر شد. به مقصد روحیه دادن گفت " به آبادی نزدیک هستیم " و بعد بو کشید و به ادامه ای حرف اش اضافه کرد " بوی دود است نه؟، کمی دیگر غیرت کنی رسیدیم "
    بهنام به زور سرش را بالا آورد و بی صدا گفت.
_مرا رها کن، من نمی‌توانم.
    نا امیدی که در چشم مبینا خانه کرده بود و بخصوص " نمیتوانم " گفتن که از لب خوانی او در یافته بود آتش شد که به خرمن جان ایرج افتاد. هر اتفاق که برای او می افتاد، ایرج بطور مستقیم خودش را مسئول میدانست. حتی اگر یک تار مو از سرش کم می‌شد. از همین خاطر خواست هر طور شده باید او را از مرگ حتمی نجات دهد. مگر نگفته اند یا رومی روم یا زنگی زنگ یا او را نجات میداد یا خودش را هم به کشتن میداد. پس سعی کرد او را روی دوش اش بر دارد و ببرد اما نتوانست، هیچ قدرت در شانه های خسته اش برای این کار نداشت. تلاش نا موفق اش فریاد نیمه جان مبینا را در آورد. اگر قرار بر مردن بود چرا باید زجر میکشید. پای زخمی اش را با احتیاط به زمین گذاشت و بدنش را به آرامی خواباند. گند که زده بود باید جمع میکرد. بطری خالی را از جيب کوله پشتی اش در آورد و به فکر تهیه آب شد، اگر می‌توانست آب پیدا کند گوشه ای از اشتباه اش را جبران کرده بود.
مبینا
پارس سگ ها که لابلای نسیم شبانه گذر اش به آنجا افتاد خواب را از چشمان مبینا گرفت. شب از نیمه اش گذشته بود و سرما‌ ای هرچند مطبوع پیام آور یک سحر غم انگیز دیگر بود. کم، کم هوشیاری به تن نيمه جان مبینا باز گشت و خودش را تکان داد. خنکی نسیم جان تازه ای به او بخشیده بود و احساس سرما میکرد. آرام پلک هایش را از هم فاصله داد و در لحظه اتفاق دیروز را بخاطر آورد. چنان رویداد تلخی را تجربه کرده بود که تا هنوز حتی در دشت خیال هایش هم خطور نکرده بود. ترس از تکرار آن وقایع دسته ای از نوک سوزن را به مغز سرش فرو برد. به منظور فرار از تکرار اتفاق دیروز و تصمیم تازه اش، قصد کرد بدن در خاک غلتیده اش را جمع کند ولی پاهای له شده اش را که انگار زیر خرمن کوب کوبیده شده بود نتوانست حرکت دهد.
    مُرد و دو باره زنده شد تا خودش را از یک پهلو به پهلوی دیگر غلتاند. با حرکت چشم ایرج را جستجو کرد و آرام صدا زد " ایرج، ایرج !! " کسی جواب اش را نداد. عجیب بود که در چشمان همیشه لبریز از اشک اش، نمِ پیدا نمیشد. هرچند که قلب اش می‌گریست اما اثری در چشمانش ظاهر نمی‌شد. نگاه منتظر اش در پی ایرج کنجکاوانه اطراف را میکاوید. ایرج داشت معادله او را بهم میزد تصویر که او از مرد جماعت در ذهن اش کشیده بود کاملا با ایرج متفاوت بود. اما یک چیز هنوز برایش در ابهام بود اینکه اگر بفهمد او یک زن است آیا باز کنارش خواهد ماند. همین گونه هوایش را خواهد داشت یا نه ؟ و از این گذشته سوال اصلی عکس العمل اش در برابر عرائز جنسی چگونه خواهد بود؟
    به افکار آشفته ای که در سرش چرخ میزد خندید و با خودش گفت او شاید زن و بچه داشته باشد تازه اگر زن و بچه هم نداشته باشد ..
    سریع ادامه خیال اش را برید و رنگ به رنگ شدن پوست صورت اش را احساس کرد. فکر که از چشمه ای غرایز اش آب میخورد، جولان عرق شرم را در گودی کمرش به راه انداخت. بطور غیر آرادی لب پایین اش را گزید و سایه ای تبسم از روی لبان اش محو شد. سعی کرد از چنگ خیالات تازه اش فرار کند ولی با یاد آوری دیروز که ایرج او را مثل کیسه‌ای روی دستان اش برداشته بود از خجالت سرخ شد. انگار که تازه حس لامسه اش برگشته باشد و جای دست ایرج مور، مور شدن را از سر گرفته بود. افکار پراکنده را پس زد و پاچه ای شلوارش را کمی بالا داد. ورم پایش انگار فرو نشسته بود. بند کرمیچ اش را باز کرد و از پایش در آورد. پنجه هایش را کمی تکان داد.
    زمان روی دور کند افتاده بود ثانیه ها کش دار و طولانی شده بود. چشم اش تا جای که کار میکرد به دنبال رفیق اش سرگردان میچرخید اما از او هیچ خبری نبود. احساس کرد تشنگی اش دارد عود میکند و این آژیر خطر بود که به نواختن آغاز کرده بود. روی یک پایش استاد. چشم اش را بست و با ته مانده ای توان ایرج را صدا زد، حتی فریاد " کمک، کمک " هم سر داد ولی در ان حوالی کسی نبود که صدایش را بشنود.
     از این وا ماندگی به شدت چشم اش آبستن باران شد و از فرارش پشیمان. دیوار های مقاومت اش داشت ترک برمی‌داشت و کم، کم غم شبه یک کوه روی شانه اش لنگر می‌انداخت. طول نکشید که اولین قطره اشک روی گونه اش لغزید و آهسته، آهسته شدت گرفت. نمیدانست کدام طرف برود. زار زد و گریست هر دو دست اش را دور دهانش گرفت و برای بار هزارم ایرج را صدا زد.
_ایرج ایرجججججج.
    سنگها و صخره ها از دور به درماندگی اش دهن کجی کرد و شبه صدای او را در آورد. نشست و با مشت به زمین کوبید و دوباره فریاد گونه گریست. تشنگی دیروز موی بر تن اش راست میکرد. دست روی دست گذاشتن تاوان داشت. خواست برگردد اما یادش بود که چقدر از مرز و خانه های آنطرف مرز فاصله دارد. کنترول اش داشت از دست اش خارج میشد‌. با فریاد ایرج را دشنام داد.
    نامرد دروغ گفته بود و او را بهانه ای که راه بلد ها منتظر است تا اینجا کشانده و حالا هم او را در این بیابان رها کرده و رفته بود. آفتاب از روبرو پیش می آمد اما ایرج همچنان گم بود. ترس و دلهره مبینا را وا داشت تا دل به دریا بزند. هرچند که ناگزیر هم بود. با خودش گفت. یا رومی روم یا زنگی زنگ. ادامه مسیر را میروم هرچه قسمت بود. این را گفت و اولین قدم را برداشت. پای زخمی اش نه تنها که اذیت اش میکرد بلکه او را از رفتن باز میداشت اما او زره ای از تصمیم اش عقب نشینی نکرد. در عوض کوله پشتی را رها کرد باید خودش را سبک میکرد تازه چیزی هم در آن نمانده بود.
ایرج.
ایرج نیمه های شب خودش را به آبادی رساند اما دل، در دل دلش نبود کاری اشتباهی کرده بود. باید بهنام را با خودش می آورد. اگر اتفاق برای او می افتاد هیچ دلیل برای برائت خودش نداشت. حد اقل در دادگاه وجدان اش. چون او توان دفاع از خود را نداشت و ایرج این را به خوبی میدانست. در روز نکشیده چیزی شبه خار در ذهن اش خلیده بود که هر لحظه خاطر آرامش را پریشان میکرد. اگر آنرا عذاب وجدان تعبیر میکردی یقینا ایرج دچار عذاب وجدان شده بود. سرش را به طرفین تکان داد تا شاید افکار مزاحم از کاسه‌ ای سرش بریزد. اما این فکر عذاب آور عین کنه در مغز اش چسبیده بود و دست بردار نبود. در دل نگران اما به زبان گفت" چیز اش نمیشود" چندین بار تکرار کرد مثل اینکه میخواست خودش را تلقین کند.
    برای برگشت رد پایش را قدم به قدم تعقیب کرد. تنها سر نخی که او را بدون گم شدن به بهنام میرساند همین رد پای به جا مانده اش بود. البته اگر تا حالا زنده باشد. فکر اینکه او را زنده نیابد گه گاهی در سرش چرخ میزد. اما فورا خودش را به باد سرزنش میگرفت. تاول ها و آبله های کف پایش از یک طرف و کوفتگی عضلات از طرف دیگر دست به دست هم داده بود و نمی‌گذاشت او به موقع به داد رفیق اش برسد. در طول نزدیک به چهار دهه زندگی اش بخاطر نداشت که این همه راه را پیاده رفته باشد. پایش به وضوح روی زمین کشیده میشد و خورده سنگ ها را با خودش می‌رفت. کار اش از پشیمانی گذشته بود. عمدا خودش را به هچل انداخته بود و هرچه دست پا میزد فرو تر میرفت.
    ظهر نشده خودش را به موعودگاه رساند از اینکه بهنام را ندید به شک افتاد. طبق محاسبات او حالا بهنام در همین جا درست در نقطه ای که حالا پا گذاشته و ایستاده بود، نیمه جان افتاده میبود، اما نبود. مضطرب و نگران اطراف اش را نگاه کرد. تشویش و دلواپسی لرز زانوهایش را سرعت بخشیده بود. چند قدم جلوتر رفت به امید آنکه اشتباه کرده باشد اما نه، شواهد نشان میداد که درست آمده و بهنام را همین جا گذاشته است. کوله پشتی خالی خود گواه زنده بود اما از بهنام اثری نمی‌دید. بی اختیار دست روی دست مالید و به سمت کوله پشتی رفت. نگران به اطراف ان نگاهی انداخت هیچ نشانه‌ ای از دست پا زدن که احیاناً به منظور دفاع بوده باشد به چشم اش نیامد. نه اثر دست پا و نه هم لکه ای خونی، مطمئن شد که حد اقل شکار حیوانی نشده است. به سختی قد راست و صدا از ته گلو کشید.
_بهنام ، بهنام!!!!
    چنگ به موهای فتیله بسته اش زد که از شدت عرق و خاک مثل نمد، تار به تار چسبیده بود. بطری آب را گذاشت و از سر خشم "آهههه" بلند کشید. پندار ها یکی پی دیگر مثل حباب در سرش جوانه میزد و به فنا میرفت. ناحیه ای که مطمئن بود بهنام را آنجا گذاشته بود با شعاع دایره وی شکل به جستجو پرداخت. بالاخره رد پای زخمی اش را که روی زمین شیار انداخته بود شناخت. به تنبه سخت محکوم بود اگر به اش می‌رسید دریغ نمی‌کرد وقت رفتن برایش توصیه کرده بود که من بر میگردم به کدام اساس حرف اش را نشنیده گرفته و دست به کار خود سرانه زده بود. باید ادب می‌شد. اما اینکه، کی رفته بود و آیا اصلا دست اش به او میرسید یا نه ؟ سوال بود که خودش هم جوابی نداشت. هرچند که او با آن وضعیت نمیتوانست جای دور رفته باشد. ولی اگر همان اول شب رفته باشد یا هم گذری کسی افتاده باشد چه ؟
    سوال ها یکی پشت دیگر در سرش خلق می‌شد و گاهی خودش برای خودش جواب میداد. دست روی زانوی متزلزل اش گرفت و گفت " چه بهتر که رفته است، تازه از شرش خلاص شدم".
    کمی از آب را دو باره نوشید و عقب گرد کرد. چند قدم جلوتر رفت اما صدای از درون سینه اش به او نهیب زد. احتمالا دچار وسواس شده بود. در جا استاد و پنجه هایش را به زور لای موهایش فرو برد. نفوذ انگشت ها میان موهای بهم تنیده اش چنان با دشواری همراه بود که انکار تارهای موی اش را از ریشه برمی‌کند.
    مردد و دو دل شروع به تعقیب رد پایش کرد. اما قدم هایش مثل دیروز استوار نبود. نه سرعت لازم را داشت و نه ثبات که خودش را سرپا نگه‌ دارد. با آنکه جای، جای مسیر بخصوص سر بالای ها را از دست اش کمک میگرفت اما باز حرکت اش کند بود. و این کندی رفتارش خطرناک بود یک دقیقه اگر زود تر به بهنام میرسید غنیمت بود. گه گاهی با صدای بلند بهنام را صدا میزد اما هیچ اثری از او نبود.
    کمی که جلوتر رفت، ترس مثل سرما ای چله به جان استخوان هایش افتاد. بهنام به بیراهه رفته بود و این آغاز یک تراژیدی دیگر بود. ترسیده و هراسان به حرکت اش ادامه داد. نگاه جستجو گرش آرام و قرار نداشت میان نزدیک ترین و دورترین نقطه‌ای که در دید رس اش بود، در رفت آمد بود. اما هیچ نشانه ای که دال بر جنبنده ای باشد شکار نمی‌کرد. عوارض ناشی از پستی و بلندی های طبیعی نه تنها که موانع سترگ جلوی دید ایرج کشیده بود، بلکه مثل سوهان روی ته مانده‌ ای نیرو اش کشیده می‌شد. خسته و با توان از هیچ تن در حال مرگ اش را بالای تپه کشاند.
    دست سایه بان کرد و با کم ترین رمق چشم در گودال کاسه ها چرخاند. آن دور دست ها را تار میدید، بلور انگار پرده ای کدر جلوی چشم اش آویخته باشد. احساس نه، مطمئن شد که همینجا جایش است که به جستجوی اش نقطه پایان بگذارد قبل از اینکه بیفتد و جان از تن اش در آید باید بحال خودش فکری کند. یک جرعه ای دیگر از آب بطری را باز نوشید. قصد کرد بنشیند و نفسِ تازه کند اما خون در رگ هایش ایست کرد. رنگ لباس اش را بخاطر داشت. هیچ حرکتی جز گوشه ای دامن اش که باد به بازی گرفته بود در او نمی‌دید. آهی سردی از نا امیدی کشید، و وحشت زده سمت جنازه بهنام پا تند کرد. رمق در وجود اش نمانده بود چند بار به زمین خورد و بلند شد بدون آنکه زره ای درد را احساس کرده باشد.
    با خودش گفت بالاخره قاتل هم شدم. اشک اش را نفهمید کی شروع به باریدن کرد، بغض مثل کوه راه گلویش سبز شده بود و اجازه خروج هیچ کلمه ای را نمی‌داد. خم شد کنار جسم بی جان بهنام نشست و اولین کاری که کرد گرفتن نبض اش بود. نبض اش را خیلی آرام زیر دست اش احساس کرد. خدا را شکر که هنوز زنده بود. فورا به پهلو غلتاند مهم نبود که پایش درد داشت یا زخمی بود. باید هرچه سریع تر آب به گلویش می‌ریخت. دست اش به شدت میلرزید و با دستپاچگی قطره ای گوشه لب بهنام ریخت. آب از گوشه لب واپس بیرون زد و راه گودی گردن اش را گرفت. نمیدانست چه کار باید بکند. چشمانش بی صدا اشک می‌بارید و به خودش لعنت می‌فرستاد کاش او را با خودش برده بود.
یکبار به یاد نفس دادن مصنوعی افتاد نمیدانست در چنین حالت تنفس مصنوعی کار گر واقع می‌شود یا نه؟ اصلا تنفس مصنوعی چگونه و در کدام شرایط برای بیمار تجویز میشود ؟ به هیچ یک از سوالها جوابی نداشت اما آنچه را که او در دستور کار اش قرار داده بود این بود، که برای زنده نگه داشتن رفیق اش به هر دست آویز باید چنگ بزند. همچنان که به پشت خوابانده بود. دستان بهم گیره خورده اش را روی قفسه سینه ای بهنام گذاشت و چشم به لبان خشکیده ای او دوخت. یکی دو بار کف دست اش را به آهستگی فشرد و لب به لبان بهنام نزدیک کرد. هنوز تماس دو لب اتفاق نیفتاده بود که چیزی شبه بانداژ را زیر دست اش احساس کرد. کمر راست و روی هر دو زانویش بلند شد. دست در پهنای سینه تا مرز جناحین کشید. علاوه بر تثبیت بانداژ دو چیز سر بر افراشته در دو سوی سینه را کشف کرد. حرکت دست اش بی اختیار توقف کرد ولی فرو رفتن ریگ روی زانویش حواس اش را منحرف کرد.
   دست روی زانو کشید و ریگ ها چسبیده را از روی شلوار اش پاک کرد. فکر تازه به ذهن اش رسید با یک دست دو طرف گونه‌ ای بهنام فشار داد و با دست دیگر آب بیشتر به دهانش ریخت. سرش را روی دست نگه‌ داشته بود تا آب راه گلویش را بگیرد. کمی آب هم برویش پاشید.
    چشم از پلک های فرو افتاده ای بهنام بر نمیداشت و منتظر به عکس العمل اش چشم دوخته بود. باز کمی آب به صورت اش پاشید و جرعه ای دیگر به دهان اش ریخت. تکان پلک های بهنام طرح لبخند را به لبان ایرج کاشت و به تعقیب ان حرکت مردمک های بی فروغ اش از لای پلک های نیمه بسته به لبخند ایرج وسعت بیشتر داد. این بار با جرأت تر از قبل آب را به دهانش ریخت و از میان اشک و لبخند آهسته اما خجالت زده از بابت کم کاری اش گفت.
" ببخشی که دیر کردم".
     بلندش کرد و سرش را درآغوش گرفت گفت
_بهنام ! بهنام خوبی !،
مبینا
شب تا صبح با خودش کلنجار رفته بود اینکه ایرج از هویت او آگاه شده یا نه ؟ اگر نشده باشد پس کی واقعیت را به او بگوید. ان طور که خودش را سر روی زانوی ایرج یافته بود مطمئن نبود که اسرار اش پوشیده مانده باشد. خدا میدانست که تا کجا ها دست نزده باشد. هویت که جای خود را دارد. با یاد آوری دسته گلی که به آب داده بود بدنش عین کوره‌ای خشت پزی گر گرفت و در دل گفت با چه روی به طرف او نگاه کنم. اگر زخمی نمی‌بود همین حالا که ایرج به خواب رفته بود قطعا فرار میکرد. ولی این دو روز چنان داغی پشت دست اش گذاشته بود که محال بود دوباره فکر فرار را به سر کند یا ایرج را رها کند. مردن را قبل از اجل با تمام وجود تجربه کرده بود.
    هوا گرگ میش بود که از جایش برخواست. شب را بدون آنکه پلک روی پلک گذاشته باشد بیدار و در فکر سپری کرده بود. زخم پایش به شدت خارش میکرد و احتمال عفونت اش دور از تصور نبود. پاچه ای شلوار اش را کمی بالا کشید تا میزان ورم و خطر موجود را تخمین کند. تاریکی هنوز دامن اش را بر نچیده بود و نتوانست چیزی را ببند اما سنگینی پایش گویایی این بود که از دیروز به این طرف دوباره ورم کرده است. گوشه دستمال که ایرج روی زخم پایش پیچیده بود گرفت و با احتیاط تکان اش داد. دستمال عین چسب رو پایش چسبیده بود. پاچه شلوارش را دوباره پایین کشید و همه چیز را به امان خدا رها کرد.
    خودش را به ایرج نزدیک کرد. اولین باری بود که دست روی شانه ایرج می گذاشت قبل از آن که چیزی بگوید چشم اش به رگ های بر آمده ای پشت دست ایرج افتاد رگ های پر خم و پیچ که تا مچ دست اش قابل رویت بود. نگاه اش بالا تر کشیده شد و روی موهای به شدت ژولیده و پريشان که تار، تار رنگ سفیدی در میان انبوه آن دیده می‌شد توقف کرد. ته ریش اش رسیده بود بر خلاف موهایش هیچ نخ سفید در میان ان دیده نمیشد.
    دل به دریا زد و دست روی موهای خاک آلودش کشید و چند تاری که روی صورت اش افتاده بود پس زد. اگر در همین حالت ایرج بیدار می‌شد رسوا شده بود. به خودش و بکارش لعنت فرستاد چیزی درون اش سر باز کرده بود که نام اش را نمیدانست. خودش را کمی دور تر کشید و این بار با صدای بلند گفت.
_ایرج، ایرج!!!
    به محض که ایرج تکان خوردن، مبینا کار چند دقیقه قبل اش را بخاطر آورد و سریع سرش را برگرداند تا چشم اش احیانا به چشم ایرج نیفتد و با پشت سر گفت.
_نرویم؟
    ایرج کش قوس به بدنش داد و خمیازه ای کشید.
_میریم.
    تمام وجود اش گوش شده بود تا عکس العمل ایرج را کشف و قبل از هر گونه واکنش نا مطلوب خنثی اش کند. اما خلاف انتظارش ایرج همچنان مثل کبریت بی خطر، بی ضرر بودن خود را حفظ کرده بود.
    هیچ کدام توان را رفتن نداشت اما ان بیابان لعنتی آب قلیان به خورد هر دو داده بود که یک دقیقه ماندن را تحمل نداشت. از طرفی خواب باعث شده بود عضلات پای هر دو بدتر از دیروز احساس درد بکند.
     با تمام جان کندن خود شان را به آبادی نزدیک کردند. کلبه های که بیشتر شبه متروکه بود با دود کش های قدیمی و دیوار های کاهگلی که زیر فشار باران شیار برداشته بود، تصویر نبود که مبینا آنرا در ذهن اش ترسیم کرده بود. اما هرچه بود ناجی آنها بود. در یک کلام همین آبادی جان دو باره به آنها داده بود. اگر نه، تکه های استخوان های شان هم در شک بود که در آن کمرکش کوه یافت شود. اما عمر این خوشحالی برای مبینا کوتاه بود و دوام نیاورد. ترس از تنها ماندن با آن وضعیت زخمی، خیلی زود بر سرش سایه افکند و بند دل اش را تکان داد. نمیدانست از کجا و چگونه سر حرف را باز کند و از ایرج بپرسد که آیا کنارش میماند یا خیر ؟ به همین منظور اینگونه سوال اش را پرسید.
_میماند اینجا بمانیم؟
    یا صدایش در گلو خفه بود یا ایرج در خودش غرق بود جوابی در یافت نکرد و جرأت پرسیدن دوباره را هم در خود ندید. پس در سکوت بدنبال ایرج پیش رفت. دو قدم نرفته بود که این ترس وسعت یافت و ذهن اش را به بازی گرفت. اگر ایرج برود آیا به تنهایی قادر است از خودش محافظت کند؟ نه که قادر نبود بلکه به هزار خطر دیگر هم مواجه بود. تازه داشت عمق فاجعه ای فرار اش را درک میکرد. از چاله به چاه افتاده بود و بدبختی دست از یخن اش بر نداشته بود. اما چگونه از ایرج میخواست که او را تنها رها نکند؟ . باید سر حرف را باز میکرد و از زیر زبانش حرف میکشید اما اینکه چطور این را در هم نمیدانست. سر در گم شده بود و رشته کار از دست اش رفته بود. فقط این را مطمئن بود، بدون شک و شبه که به محض رسیدن به قریه ایرج راه اش را میگیرد و میرود. رفاقت همین قدر بود که او را تا اینجا رسانده بود.
    اگر خودش را در اختیار او قرار میداد چه ؟ آیا منتظر اش میماند. چه مطاع بهتر از دخترانگی اش ولی سوال اصلی این است که چگونه بگوید که من دخترم اگر تا حالا به هویت او پی نبرده باشد. قضیه، همان قضیه موش و گربه بود که همه چیز آماده، اما کی جرأت داشت که پیش گربه برود.
    به آنی که جای خالی ایرج را کنارش احساس کرد دل اش فرو ریخت. عجیب بود که این قدر زود پسر خاله شده بود و از نبود او ته دل اش خالی می‌شد. به نا چار دل به دریا زد و برای اطمینان خاطر اش پرسید.
_تو میری ؟
    با این سوال بی اختیار اشک کاسه ای چشمانش را لبریز کرد و بغض به شدت مهمان حنجره اش شد که از نگاه ایرج پنهان نمانده.
_باید به خوانواده ات زنگ بزنیم بعد.
_ من کسی را ندارم که زنگ بزنم.
    اشک سمج از دام پلک هایش گریخت. هرچند که قصد مظلوم نمایی نداشت ولی بند، بند دل ایرج را اتش زد.
    ایرج در همان ابتدا مشکوک شده بود و حتی از خود هم پرسیده بود، چطور پدری مادری بوده که راضی به فرستادن بچه ای به این سن سال در این مسیر شده است. حالا داشت کم کم علت و دلیل این سنگ دلی می‌فهمید. بعد بدون آنکه به بهنام نگاه کند گفت.
_چرا کسی را نداری ؟
   دوباره سوال اش تصحیح کرد " منظورم اینست که پدر و مادرت کجاست ؟ "
_پدر ندارم و مادرم شوهر دوم کرده است. بودن و نبودن من برای آنها فرقی نمیکند.
    ایرج کم و بیش با این درد آشنا بود نه اینکه زیر دست نا پدری یا نا مادری بزرگ شده باشد، نه. ولی درد یتیمی را چشیده بود و با تمام وجود حس میکرد. به چشم پر و شیشه ای بهنام نگریست و گفت.
_حالا، حالا هستم کنارت غصه نخور.
    باورش نمیشد که ایرج این همه از خود گذشتی را در حق او بکند اما از دروغ که با او گفته بود پشیمان بود.
ایرج.
ایرج برای یافتن جای بود باش در آن دهکده ای که نه مسافر خانه ای بود و نه هتل، دست بکار شد. اگر قرار بود سر قول اش استاد میشد اولین کارش یافتن سر پناه بود. در آن صورت رسیدگی و تداوی به زخم پای بهنام آسان تر بود. البته اگر تا آن زمان گزارش ورود غیر قانونی شان به ماموران دولت نمی رسیدند. تا حالا که شانس با آنها یار نبود.
    گشت و گذار مسافر و عابر پیاده در چنان محله دور افتاده مطمئنا اتفاق نادر نبود اما لهجه‌ و رنگ رخ شان در میان ساکنین ان تابلوی تابلو بود. پس چاره کار چه بود ؟. از روی ناگزیری چندین کوبه ای در را کوبید ولی هیچ کسی به التماس و خواهش آنها اهمیت نداد گمان کرد بی خودی دارد وقت شان را تلف میکند. دل و نا دل اخرین در را که در انتهای ردیف خانه های متصل بهم قرار داشت، کوبید. صدای زنانه ای از پشت در جواب داد.
_بلی ؟
    ایرج گلو صاف کرد و گفت.
_مسافر هستیم اگر کمک از شما ...
    جمله اش تمام نشده بود که زنجیر در به صدا در آمد و در با صدا، دور پاشنه چرخید و باز شد. خانم مسن از پشت درِ نیمه باز سر بیرون کشید و ایرج و بهنام را برانداز کرد. با لهجه اما مهربان گفت.
_چه کمکی؟
_از گرسنگی می‌میریم
    و اشاره به بهنام گفت.
_این هم که زخمی است میبنی.
   دروازه کمی بیشتر باز شد، حیاط خاکی اما انباشته از پهن گاو و گوسفند آغوش به روی ایرج و بهنام گشود. هرچند که مطمئن شده بود تیر اش به هدف خورده اما منتظر شد تا صاحب خانه تعارف کرده باشد و بعد قدم به داخل حیاط بگذارد. اینگونه خواست رسم ادب را بجا آورده باشد و چشم سفیدی نکرده باشد.
    صاحب خانه بدون آنکه خمی به ابرو آورده باشد، در جواب نگاه منتظر ایرج پرسید.
_از مرز می آید؟
    ایرج سر به زیر انداخت و به تأیید لب جنباند.
_بلی!
    شاید با اینگونه اتفاقات آشنا بود چون نواحی مرزی خواه نخواهی سر و کارش با این مسائل گره خورده است. هرچه که بود ایرج و بهنام آنرا شانس اضافی فرض کرد. که صاحب خانه حاضر شده بود آنها را برای چند روز بطور مخفی نگهدارند تا پای بهنام بهبود یابد.
    ایرج تکیه از دیوار کاهگلی گرفت و به کمک هر دو دست کنار سفره خزید. چنان درد در استخوان هایش پیچیده بود که انگار در هاونگ کوبیده شده باشد. هر دو با اشتها ولی در سکوت اولین صبحانه اش را بعد از سه روز خوردند. سکوت چنان بین هر دو سنگین بود که گویی یکی در پی طرح سوال و دیگر در فکر یافتن جواب غرق بودند. در نهایت سکوت با ضربه ای ‌که پشت شیشه پنجره خورده بود شکست. دختر بچه ای که بعد ها فهمیدن اسم اش سارا است، بانداژ و دیتول آورده و پایین پنجره گذاشته بود.
    نوبت به رسیدگی زخم بهنام بود. تنها دیتول و یک تکه پارچه ای همرنگ پرده ای آویخته در قاب پنجره، تمام امکانات بود که برای شستشوی زخم بهنام در دست داشت. همان هم در چنین جای که نه دست شان در آسمان و نه پای شان در زمین بند بودند، زیاد بود. مگر نگفته است که کفش کهنه در بیابان نعمت است. ایرج پارچه را برداشت و به اندازه عرض بانداژ زیر دندان نیش اش برید و تا انتها پاره کرد. با سر اشاره به بهنام تا نزدیک تر شود و در روشنایی پنجره به زخم پایش رسیدگی کند. همینجا جایش بود که جواب سوالات ایجاد شده در سرش را بگیرد و به مشکوکیت اش نقطه ای پایان بگذارد.
    از همین رو گفت.
_شلوارت را هم باید عوضی کنی.
    بهنام دقیقا در کنج چهار دیواری گیر افتاده بود. یعنی گیرش انداخته بود. نه راهی پیش داشت و نه راه پس. او نمیتوانست با بیست سال عمرش در برابر سی و پنچ سال تجربه ای ایرج مقاومت کند. کف دست اش را عرق زد و زبان اش قفل. همین مانده بود که عرق از روی پیشانی اش هم به جریان بیفتد و اشک از چشم اش فوران کند. فکر نکرده بود اینقدر زود دست اش رو میشود. با لکنت اما خوشحال از اینکه راه فرار به ذهن اش رسیده بود گفت.
_لباس را که انداختیم!
    هر دو لباس و وسایل شان را در مسیر راه انداخته بودند و این اولین مورد بود که مبینا از ان به نفع خود استفاده کرد و خودش را نجات داد. اما تا کی ؟ خوب میدانست که این بهانه گیری ها مثل نفس کشیدن های آخر عمر است که نمیتواند از مرگ نجات دهد. این که چرا کار امروز را به فردا مینداخت خودش هم نمیدانست. این راز یک روز برملا می‌شد بخصوص اگر ماندگار می‌شد. با یاد آوری انیکه ایرج او را مجبور به تعویض لباس کند دندان به دندان خورد انگار که در سرما زمستان قرار دارد.
    ایرج سر به تأیید تکان داد و دو زانو جلوی مبینا نشست. پاچه شلوار را از دو طرف گرفت و آهسته بالا کشید. ضرورت به شستشو داشت حالا که امکانات در دست داشت، نباید میگذاشت زخم عفونت کند و بهنام اذیت شود. با ملایمت زخم را شست و پارچه را دور ان پیچید. از همان آغاز دست و پای مبینا عین بید در برابر طوفان به لرزیدن شروع کرد بود. ایرج پرسید.
_خیلی درد دارد.؟
    درد اش از جای دیگر بود. اگر منبع این لرزه لو میرفت رسوا میشد. چشم اش را بسته بود تا لمس شدن اش را نبیند اما انقباض و انبساط بدنش را نمیتوانست کنترول کند. بد تر از ان جای درون سینه اش بود که دست به قیام زده بود. دریافت جواب که طولانی شد ایرج دو باره پرسید.
_خیلی درد دارد؟.
_خیلی.
   دروغ گفته بود درد پایش در برابر آشوب که در دل اش ایجاد شده بود هیچ بود. ولی راه چاره جز دروغ گفتن نداشت.
    ایرج بانداژ را بست و خودش خوابید. هر دو به یک استراحت طولانی ضرورت داشت ولی خواب از چشم مبینا فراری شده بود . دستان ایرج عین کافئین خواب را از چشمان مبینا ربوده بود و او را در عالم که نمیدانست اسم اش را چه بگذارد رها کرده بود. هرچند که تا هنوز دست خطا نکرده بود اما عواقب اش را نمی‌شد حدس و گمان کرد.
    مراقبت های دلسوزانه ایرج سبب شده بود که پای مبینا روز به روز بهبود یابد و عنقریب آماده ای رفتن شده بود. ولی نکته خنده دارش این بود که هنوز بوی نبرده بود که روی قبر که گریه می‌کند مرده ای داخل آن نیست. مبینا بخوبی او را روی یک انگشت اش چرخانده بود و با مهارت از چنگ او جسته بود.
مبینا.
وقت رفتن شده بود مبینا از شاه کاری اش غرق در لذت بود. خیلی ماهرانه ایرج را پیچانده بود بدون آنکه زره ای از واقعیت بو ببرد. اما راستی آیا ایرج نفهمیده بود بهنام دختر است. یا هنوز منتظر فرصت بود؟؟. اگر آری تا کی ؟ کدام فرصت ؟ چه فرصت بهتر از اینکه چندین شب دو به دو و تن به تن زیر یک سقف، در فاصله‌ای یک عرض تشک خوابیده بود.
    مبینا لبخند به لب منتظر بود ایرج بیاید و خبر رفتن را بیاورد از قرار معلوم امروز یا فردا هر کدام راه اش را میگرفتند و میرفتند. هماهنگی اجرا شده بود و قاچاق‌بر گفته بود، به محض که مسافر خانوادگی به تور اش بخورد آنها را نیز با خودش میبرد. چون بهنام هنوز نمیتوانست پا به پای مردان مجرد کوه به کوه و منزل به منزل راه برود. پس ایجاب میکرد او را در گروپ مسافران خانوادگی همرا کنند. اما راست راستی این لبخند که روی لب بهنام بود، واقعی و از ته دل بود؟ پس این شور و ماتم چه بود که در درون سینه اش مثل اتش زیر خاکستر شروع به شعله ور شدن کرده بود. آیا واقعاً راضی به این رفتن و جدایی بود ؟
    با آمدن ایرج لرز نا شناخته‌ای زیر پوست بهنام دوید. خوب که فکر میکرد منبع این تاب و لرزه ها جای نبود مگر دل نگران اش. تا همین چند دقیقه قبل منتظر بود ایرج بیاید و خبر رفتن را بدهد اما حالا که آمده بود توان شنیدن هیچ حرفی را نداشت به نیت شانه خالی کردن و پشت گوش کردن هر گفت و شنود، سمت پنجره نزدیک شد و بال پرده‌ای خط را گرفت. پرده را کمی کنار کشید و به حیاط نه چندان بزرگ خانه چشم دوخت. دل و روده اش داشت گر میگرفت.
_ دستت بریدی ؟
    مبینا شوکه سمت ایرج دور زد. متعجب و پرسشگر گفت " من ؟ " ایرج سرش را به تأیید تکان داد و اشاره به پشت دامن اش گفت " لکه خون نیست ؟ " برق از وجود اش گذشت و بال پرده در مشت اش فشرده شد. دست آزاد اش را پشت دامن اش کشید و توان پاهایش به یغما رفت. مثل آواری در جا فرو نشست. همین چند دقیقه قبل حمام کرده بود. به لکنت افتاد من، من کرد اگر چاقو یا هر چیز نوک تیزی بدست میداشت حتما همین کار را میکرد دست اش را می‌برید. تا همین آخر کار بهانه ای به دست ایرج ندهد.
    لکنت زبان و من، من کردن اش ایرج را نگران کرد. با خود اش گفت احتمالا زخم پایش دو باره عود کرده است. چند بار گفته بود راه نرود یا حداقل متوجه زخم پایش باشد. اما توجه نکرده بود و این هم شده بود نتیجه اش. با تهدید و دلخوری آشکار گفت.
_اگر زخم پایت عود کرده باشد مطمئن باش که من دیگر نیستم. حرف که به گوش کرت نمی‌رود. خودت میفهمی و کارت.
     از دست کوتاه فکری او دیگر به تنگ آمده بود. قدم پیش گذاشت پنجره را بست و پرده را با ضرب در چهار چوب ان کیپ کرد تا صدایش احیانا به بیرون درز نکند. کمی که گذشت و بخودش مسلط شد فهمید که تند رفته است و حق ندارد با رفیق اش اینگونه برخورد کند. از رفتار اش شرمید و برای کاهش التهاب از خانه بیرون رفت.
    مبینا چانه ای فرو افتاده اش را بلند کرد و پاهای وا رفته اش را جمع کرد. نزدیک بود تمام زحمات اش را به باد دهد. هرچند که تقصیر هم نداشت ولی احتیاط شرط عقل است. عجیب بود که در برابر یکه تازی های ایرج سکوت کرده بود البته این سکوت اولین بار اش نبود. اصلا نفهمید از کی خودش را برابر ایرج خلع صلاح شده اعلام کرده بود. و چطور او بر تمام حواس و رفتار اش کنترول پیدا کرده بود. از کی دلخوشی و ناراحتی ایرج برایش مهم شده بود، فقط به تازه گی متوجه شده بود که جز او هیچ فکری در سرش ندارد. باشد چه فرق می‌کند که سن اش بلند است چه فرق می‌کند که تار، تار موهایش رنگ زمستان را بخود گرفته است. در عوض یک چیز داشت. دستان گرم و دلپذیر. راضی شده بود هزار بار گلوله بخورد ولی با دستان ایرج مداوا بشود. چه شوق داشت وقت پوست در پوست سائیده می‌شد. حین که دست ایرج ساق پایش را می‌گرفت و زخم را برانداز میکرد. درد در آن لحظه برابر شرینی کف آور دست ایرج هیچ بود هیچ. دنبال بهانه میگشت برای لمس شدن با دستان مهربان مرد که تا هنوز هویت اش را از او پنهان نگه داشته بود.
     تن صدایش با و جود که رگ خشم داشت عین ملودی برایش جذابیت داشت. طرح چهره اش را بخاطر آورد از خیلی وقت بود که جزئیات صورت اش را مو به مو از حفظ شده بود. چند بار قصد کرده بود بگوید موهایش را همیشه عقب بزند ته ريش اش را خط بکشد ولی جرأت نکرده بود. به کجا ها که فکر سرکش اش نرسیده بود بخودش مسلط شد و دو باره به حمام رفت. اگر همان دفعه اول عجله نمیکرد این رسوایی پیش نمی آمد. طبق محاسبه او چند روز از وقت پریود اش مانده بود. لباس از تن اش کند و به اندام برهنه اش نگاهی انداخت. آرنج هایش را دور سینه حلقه کرد و خودش را به بغل گرفت. ذهن اش رفت به روزی که ایرج او را بی هیچ حجابی در آغوش گرفته بود. با خودش گفت پس چطور متوجه نشده است. در دل ایرج را مخاطب قرار داده گفت.
_یا تو خری؟ یا من آن زنانگی را ندارم. خوب چه کار کنم با تو نه حرکتی نه پرسانی آهههه.
    بطور واضح معادلات اش بهم خورده بود و تمرکز اش را از دست داده بود. اگر به زود ترین فرصت اقدام به رفتن نمیکرد دیگر کنترول از دست اش خارج میشد. به همین منظور تصمیم گرفت یک بار دیگر شانس فرار را تجربه کند. چون می‌ترسید اگر ایرج به هویت او پی ببرد و دورغ هایش افشا شود او را همینجا رها کند و برود. پس چه بهتر که خودش می‌رفت.
    باید فرار میکرد دیگر نمی‌توانست با این همه دروغ زندگی کند آن هم با مردی که او را از مرگ حتمی نجات داده بود. مرد که دیگر جای خیلی عمیق در قلب اش پیدا کرده بود. حتی اگر ایرج یک دقیقه دیرتر برمی‌گشت. نفس اش میرفت با خودش گفت میروم شاید بتوانم فراموش اش کنم.
    چادر که همیشه شبه بانداژ دور سینه اش می پیچید تا بر جستگی سینه اش را استتار کند عمدا روی میخ رها کرد. دیگر نمیتوانست نقش پسر بودن را بازی کند. با رفتن از کنار ایرج بر میگشت به هویت اصلی اش، همان مبینا ای گذشته. لباس خودش را پوشید و لباس که صاحب خانه در اختیار اش گذاشته بود لبه ای طاقچه ای پنجره گذاشت. چیز برای برداشتن نداشت خودش بود و همان لباس تن اش. آماده ای فرار شد اما مقصد اش را نمیدانست کجا است. از دروغ گفتن خسته شده بود فقط جای میرفت که مجبور به دروغ گفتن نباشد.
     اینکه چه بلای باز در انتظار اش بود فقط خود خدا میدانست. سختی های مرز و آن تشنگی های لعنتی که عنقریب جانش را گرفته بود بیادش آمد. سر تا پایش را اتش گرفت. اما چاره ای جز رفتن نداشت. روز به بروز وابسته تر میشد حتی شده بود که شبها تا صبح با چشمان بسته در انتظار یک حرکت ساده از طرف ایرج بیدار مانده بود و به صدای نفس کشیدن های منظم اش گوش سپرده بود.
    کفش اش را پوشید و برای آخرین بار چرخید تا جای خالی ایرج را ببیند. ایرج کم از کم پانزده سال از او بزرگ تر بود سالهای تولد اش را که در تنهایی حساب کرده بود به این نتیجه رسیده بود که او پانزده سال کوچک تر از ایرج است. سن ایرج کوچکتر از مرد بود که قرار بود نامزد اش شود. تنها تفاوت اش این بود که ایرج مجرد بود و بچه‌ای نداشت. این را از صحبت های تلفنی اش فهمیده بود. اطراف اش برای آخرین بار نگاه کرد و چشمان شیشه ای اش را با پشت دست پاک کرد.
    با خودش گفت از این جهنم که با دروغ گفتن برای خودم درست کرده بودم فرار میکنم. قبل از اینکه دست اش به دستگیره در برسد، دستگیره در چرخید و در باز شد. دست پاچه خودش را از پشت در عقب کشید و نا باورانه با ایرج رو برو شد حتی فرصت نکرد، نم چشم اش را پاک کند. عین مترسک جلوی ایرج استاد و دهانش بسته شد هیچ کلمه ای حتی به دروغ برای پنهان کردن مقصدش در زبان نچرخید.
ایرج
به محض که چشم در چشم شد فهمید بهنام قصد رفتن دارد. شرمنده و دلجویانه قدم پیش گذاشت و دست روی هر دو شانه ای بهنام گذاشت. بابت جمله ای تهدید آمیزش پشیمان شده بود. اگر چند دقیقه دیر تر رسیده بود ممکین او رفته بود. با خنده گفت.
_بدهکاری را نداده فرار میکنی. من بابت خرجی به صاحب خانه پول دادم.
    دوباره از حرف اش پشیمان شد نباید وانمود میکرد که از تصمیم بهنام بو برده است به همین منظور جمله اش را طور اصلاح کرد که گویا به مقصد بهنام پی نبرده است. احتمالا او در مورد هویت اش نیز خود را به بی خبری زده بود. پس گفت.
_منم میخواستم امروز برویم بیرون، خوب شد قبل از من آماده شده بودی. یک چرخی میزنیم شاید یکی دو روز دیگر بریم، حد اقل حسرت بدل نمانیم.
    این را گفت و پیراهن اش را کشید. لباس را مچاله کرد و پشت در انداخت با بالا تنه ای برهنه سمت حمام دوید و پنجه ای دست اش را در فضا تکان و گفت " دوش پنج دقیقه ای است " خندید و در را بست. شلوار اش کشید و خواست روی میخ عقب در بیاویزد که چشم اش به چادر زنانه ای افتاد. تا هنوز آن را ندیده بود. این چندمین مورد بود که باعث مشکوکیت ایرج شده بود اما او تمام آنرا نا دیده گرفته بود. اما این بار مثل روز روشن شد دیگر نمیتوانست خودش به نفهمی بزند.
     سریع دوش گرفت و بیرون شد چهره رنگ پریده ای بهنام حدس اش را به یقین تبدیل کرد اما باید از زبان خودش می‌شنوید. وانمود کرد هیچ اتفاق نیفتاده و چیزی را هم ندیده است. حوله را از سرش برداشت و روی کوله پشتی اش انداخت. لباس اش مثل همیشه جلوی چشم بهنام عوض کرد و زیر چشم او را زیر نظر گرفت تا عکس العمل اش را ببیند. بهنام پشت اش را به او کرده بود . پله‌ای ترازو از تعادل داشت خارج می‌شد. با خودش گفت امروز تیر خلاص را میزنم. هرچه بادا باد.
    لباس اش را پوشید رو کرد سمت بهنام و سوالی پرسید. " آماده هستی بریم ؟ " بهنام سرخ شده بود از زمانیکه ایرج برگشته بود دستپاچه بود. سرش را به هدف تایید تکان داد اما زبان اش نچرخید.
    نه جای را بلد بود نه ان محله ای پرت مرزی جای برای تفریح داشت. فقط چند درخت کاج که در امتداد جاده ای خاکی که احتمالا محله را به شهر وصل میکرد از چشم ایرج پنهان نمانده بود. هر دو زیر یکی از درخت ها در سایه دل‌انگیز ان نشست. نمیدانست سر حرف را چگونه باز کند.
مبینا
یک بار دیگر از فکر فرار منصرف شد. شاید دنبال بهانه میگشت. انگار داشت خودش را می‌پیچاند و با خودش هم رو راست نبود. وگر نه وقت که ایرج به حمام رفته بود وقت فرار بود. مگر فرصت بهتر از این گیرش می آمد؟. نرفت که هیچ، بلکه در تصمیم ناگهانی خواست همه چیز را روی دایره بریزد و بگوید که او بهنام نیست. اما کجا بود جرأت اش که این اسرار و راز را افشا کند.
    انگشت هایش را در مشت فشرد و جلوی اینه ای شکسته، که کنار پنجره آویخته بود رفت. بالا تنه اش را در عمق آیینه تماشا کرد. به موهای کوتاه و چهره ای که نه شباهت به مرد داشت و نه مثل گذشته گرمی و چشم نوازی میکرد دقیق شد. دختر چند روز قبل را با موهای پیچ در پیچ و فرو افتاده در روی شانه بخاطر آورد. سرش به تاسف تکان داد و تلخ خندی به دختر روبه رویش زد. تمام این بدبختی ها فقط زیر سر نا مادری اش بود.
   چشم اش از امتداد موهایش در قاب آینه پایین تر لغزید و روی دو لعنتی آویخته بر تخت سینه اش توقف کرد. هرچند که عمدا چادر دور سینه اش نبسته بود اما ان لحظه قصد فرار را گرفته. حالا چه ؟ چگونه در مقابل ایرج با این نا ترازی سینه استاد میشد. بی اختیار "واییی " از میان لبان اش پرید. امروز روز او نبود خراب کاری پشت خراب کاری. گند پشت گند. پفی کشید و دست و پایش به لرزه افتاد باید دروغ دیگر برای پنهان کاری دست و پا میکرد. اما یا کار از پنهان کاری گذشته بود؟. چه بهتر مگر نمیخواست همه چه را به ایرج بگوید؟ بیا و این هم فرصت، سر سخن خودش باز شده بود.
     با خودش گفت همین که از حمام بیرون شد همه چه میگویم و ازش خداحافظی میکنم. اما بر خلاف انتظار اش ایرج از حمام که بیرون شد لباس اش را پوشید و حتی نگاهی هم به او نه انداخت. این دیگه چه بند بشری بود؟ مگر نه اینکه مردی گفته و زنی گفته و غرایز جنسی؟ یا همه اش دروغ است.
    هر دو زیر سایه درخت با فاصله ای یک عرض شانه کنار هم نشستند. اضطراب از نقاب بی خیالی بیرون زده و صورت مبینا را عین گوجه سرخ کرده بود. این سرخ سفید شدن پوست صورت با زبان بی زبانی مبینا را از شرم آب میکرد.
فهمیده بود که لو رفته است اما چرا ایرج پیش دستی نمیکرد یا میخواست او را این گونه آزار دهد. بالاخره تاب نیاورد و سر به سمت ایرج چرخاند و گفت.
_سوالهایت را برای کی گذاشته ای ؟ میدانم پر از سوالی من هم اماده ام جواب بدم و آماده برای هر تصمیم که تو بگیری.
    جمله ای آخر را بی اختیار گفت هر تصمیم که تو بگیری بوی دیگری داشت باید میگفت بعد از ان از کنارت میروم. مگر چند دقیقه قبل تصمیم نگرفت که همه چه را میگویم و میروم. انگار زبان و دل اش یکی نبود. هرچه که بود از جمله ای آخر اش شرمید با خودش گفت هر تصمیم که بگیرد یعنی چه؟ دوباره جمله اش را تصحیح کرد. " یعنی حاضرم بروم "
    سر حرف را باز کرده بود و عملا ایرج را به مبارزه ِطلبیده بود. کاری ‌که ایرج در انتظار فرصت اش بود و حالا مبینا آنرا دوستی تقدیم اش کرده بود. و سوال اش را اینگونه آغاز کرد.
_حاضری باز کنارم باشی .
    مبینا منظور ایرج را نفهمیده بود به چشمان برق گرفته ایرج عمیق نگاه کرد تا آنچه او حدس زده است را از چشمان ایرج بخواند.
    ایرج با کمال افتخار و اقتدار دوباره پرسید.
_حاضری بقیه عمرت را کنار من باشی.
    موی رگ های صورت دیگر گنجایش آن حجم از خون را نداشت. فوران عرق را میان موهای کوتاه و پسرانه اش را احساس کرده بود. اگر هدف او پیشنهاد ازدواج بود که با کمال میل می‌پذیرفت. اما از کجا معلوم بود که مسخره اش نمیکند. کام اش مزه ای قند گرفته بود اما باور اش سخت بود به همین به منظور گفت.
_شوخی بود دیگه
   اما خنده اش را نتوانست پنهان کند نمی‌شد این خوشحالی را بروز ندهد دست خودش نبود صورت اش آشکارا گل زده و خنده زیر پوست اش دوکان باز کرده بود.
_مگر ازدواج شوخی است.
    به تمام معنی هنگ کرد به تته پته افتاد.
_من این همه دروغ با تو گفتم باز حاضری با من ..
    نتوانست جمله اش را کامل کند اینکه بگوید حاضری با من عروسی کنی. سرش پایین انداخت و گفت.
_ من همه چیز را به تو دروغ گفته ام.
_حالا راست شه بگوید حاضری یا نه ؟؟
    سکوت کرد حتی متوجه نشد کی دست ایرج کی روی دست اش قرار گرفت. دندان نیش اش روی لب پایین عین دشمن شب خون زده بود. حرارت که در نقطه اتصال دو دست به وجود آمده بود غیر قابل باور بود. تا همین امروز صبح این احساس را در برابر لمس دستان او نداشت انگار تمام حس زنانه اش جای دست ایرج جمع شده بود. سکوت اش ‌که ادامه دار شد ایرج گفت.
_نمیخوای جواب بدی.
    من، من کرد اما ایرج نا گفته فهمید.
_وقت زیاد داریم برای توضیح دادن، فقط تو بلی را بگو.
    قفل زبان مبینا باز شد.
_اول باید به حرف هایم گوش بدی؟ شاید تصمیم ات عوض شد.
_بگو میشنوم.
_اینجا نه
    دوشادوش هم مسیر رفته را برگشت. دهکده خلوت بود و تک و توک ماشین از مسیر خاکی رفت و آمد می‌کرد. لاستیک ها خاک را در هوا می پاشید. و به دنبال اش غبار غلیظ بجا میگذاشت. خانه را نزدیک کرده بود که صدای بوق ممتد از عقب هر دو بلند شد. مبینا کمی خودش را به حاشیه کشاند و از آرنج ایرج کشید تا به اصطلاح جریان ترافیک باز شود. بدون توجه به صدای بوق پرسید.
_از کی فهمیدی من دخترم.
    ایرج شانه اش را به شانه مبینا کوبید.
_همان روز اول از مچ پایت
    و بعد خندید.
_پس چرا چیزی نمیگفتی؟
_راست اش منتظر بودم خودت بگی.
    فقط دو قدم به انشعاب جاده ای خاکی مانده بود که صدای آژیر پلیس به صدای بوق اضافه شد. ایرج استاد فهمید که در چنگ پلیس افتاده است. اما مبینا بر خلاف انتظار سعی به فرار کرد. با آن که میدانست توان فرار را با ان پای زخمی ندارد ولی همیشه در بد موقع بدترین تصمیم را میگرفت. هرچند که این فرار برای نجات از رد مرز شدن و برگشتن به آن خانه ای لعنتی بود.
    ایرج برای رد گم کردن پلیس به امتداد مسیر شروع به دویدن کرد تا مبینا بتواند خودش را در یکی از خانه ها پنهان کند. هشدار و آژیر خطر را نا شنیده گرفت و مستقیم دوید.
    قبل از اینکه مبینا برای پنهان شدن اش کاری کرده باشد، شلیک گلوله او را در جایش میخکوب کرد. دو شلیک پیهم و بعد خاموش شدن صدای آژیر. خاطره ای خوش از این گونه پیش آمد نداشت. هنوز زخم پایش کامل التیام نیافته بود. دنیا جلوی چشم اش تاریک شد. دل اش لرزید و به عقب چرخید. ایرج را ندید ترسیده و هراسان چند متر جلو رفته را به عقب برگشت. اگر اتفاق برای ایرج افتاده باشد چه ؟ چه خاک بر سرش بریزد. با گام های وا رفته خودش را به کنار جاده ای خاکی رساند ماشین پلیس چند متر جلوتر توقف کرده بود اما از ایرج خبری نبود. پلیس ها پیاده شده بودند و انگار دور چیزی حلقه زده بود.
  زانوهایش به وضوح خم شد و همه چیز دور سرش چرخید. گردن کج کرد و ایرج را دید که وسط جاده افتاده بود و خون دور سرش را رنگ کرده بود. نفهمید چگونه خودش را به او رساند. خواست خودش را بروی ایرج بیندازد اما پلیس فریاد گونه او را به عقب راند.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






چهار شنبه 21 آذر 1403برچسب:,

|



خالق غزنوی ✿◉●●•◦بیوگرافی ◦•●●◉✿
اسم : خالق
تخلص : غزنوی
تخلص قبلی : مهران
اهلیت : پشی دهکده سکوت
جنسیت : مرد
وظیفه : نظامی پوش
هدف زنده گی : نامعلوم
فریاد :
سکوت
ارزو :مرگ
کوله بار :غم
حس : غریبی و تنهائی
عیب : گوشه گیر
دوست همیشگی : تفنگچه دستی



بیوگرافی مختصر
متولد سال 1368 در قریه علیاد ولسوالی مالستان ولایت غزنی مباشم اولین الف با تعلیم وتربیه را در مساجد قریه و فراتر ان در مدارس دینی فراگرفتم و بلاخره پایم به سوی لیسه عالی مرادینه گشــوده شد و در سال 1387 دوره ای تعلیمـی را با موفقیت سپری و راهی دانشــــــگاه شدم در پایان همین سال به پوهنتــــــون دفاع ملی کشور شامل و بعد از چــــهار سال تحصــــیل از دیپار تمینت کامپیوتر فارغ و در صفوف رزمی پوشان کشــــور پیوستم در جریان سال های تعلیمی درست در سال 1384 همرای خانم سلطانی ازدواج و هم اکنون دارای چـــهار فرزند (دوپسر و دو ختر ) ثمره ازدواج مان میباشد و همین قسم در جریان اولین سالهای که قدم بسوی مکتب لیسه گذاشته بودم مزه تلخی مهاجرت را نیز چشیدم سرانجام مــوفق شــدم دوباره تعلیم و تحصیل ام را ادامه دهم

زنده گی نامه مکمل در پنجره زیر موجود








khaleq.akbari1401@gmail.com
نازترین عکسهای ایرانی

خالق

دی 1403
آذر 1403
مرداد 1403
خرداد 1403
آذر 1402
مرداد 1402
آبان 1401
مرداد 1401
تير 1401
اسفند 1400
آذر 1400
مرداد 1400
تير 1400
ارديبهشت 1400
اسفند 1399
دی 1399
مهر 1399
خرداد 1399
آبان 1397
ارديبهشت 1397
آذر 1396
مرداد 1396
تير 1396
ارديبهشت 1396
اسفند 1395
دی 1395
مهر 1395
مرداد 1395
تير 1395
خرداد 1395
دی 1394
آذر 1394
مرداد 1394
تير 1394
اسفند 1393
تير 1392

مثلث شکسته
عبور از مرز
نتایج کانکور سال ۱۴۰۳
خاطره
گلوله ها بی رحم اند و طالبان بی رحم تر
دانشگاه کابل
نقاب غرور
نتایج کانکور سال ۱۴۰۱
معضل کوچی‌ها در مالستان
سر انجام مولوی مهدی
قتل شفیع دیوانه
جنگ ارزگان و مالستان
حاکمان افغانستان
جنگ بلخاب
سقوط مالستان
نتایج کانکور ۱۳۹۷-۱۳۹۸ مکاتب پشی
شهادت مبارگ
نتایج کانکور 1396-1397
مردم پشی در سوگ تو
جریان تقدیر از نخبه گان کانکور 1395-1396
مقاومت مردم پشی در مقابل لشکری عبدالرحمن :
تشیع جنازه شهدا میرزااولنگ
تصاویر نوسینده
نسل کشی در سایه اشرف غنی
اولین سالیاد فاجعه دوم اسد
اشتراگ کننده کانکور 1395-1396
معرفی محصلین برتر کانکور سال 1396 از میان مردم قهرمان پشی
خوشا انان که جانان می شناسند
احزاب و جنگ های داخلی در پشی
حزب وحدت اسلامی افغانستان
۹ حزب مشهور افغانستان؛ جریان‌هایی که بیش‌تر در زمان جهاد علیه شوروی شکل گرفته اند
نتایج امتحانات کانکور سال 1395-1396
برگهـــای از جلد دوم کتاب: (جنگـــهــای کابل سال ۱۳۷۱-۱۳۷۵ خورشیدی ) جنگ افشار
فاجعه افشار
بهار 1396 new year
چله چیست ؟؟؟
شهادت
افسانه
ماهی پیروزی خون بر شمشیر
ضرب المثل های هزاره گی
لحجه هزاره گی
قبائل هزاره ها
ابی میرزا
28 اسد روز ازادی واستقلا ملی چگونه رقم خورد ؟؟؟؟
گنبد بیگم
شهید قلب تاریخ
عید سعید فطر
معرفی چهره های سیاسی نظامی مردم پشی
بازی های بیاد ماندنی
گرگ های کشمیر
خاطرات از اسیران شیرداغ و ارزگان
برخورد امیرعبدالرحمن بامردم پشی
غزل ناب هزاره گی
' نتایج کانکور مکاتب پشی سال 1394-1395
علیاد در سوگ جوان ناکام
شکر یه (تبسم )
پشی در سوگ عزیزان خویش اشک غم می بارد
نتائیج امتحانات کانکور سال 1303-1394 مکاتب پشی
معرفی پشی (دهکده سکوت)


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دختری از دیار پشی و آدرس pashizeba.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





عشق بی سمر
پاور لینک
دلنوشته های من (خالق غزنوی)
غزنوی
رهگذر تنها
جاغوری یک
دایبرکه پشی مالستان
پایگاه اطلاع رسانی پشی
پشی قابجوی
شیرداغ
سرزمین شیرداغ
مسافر شب
تاریخ هزاره ها
وب سایت مردم مالستان
اموزش کمپیوتر مجازی
هزاره ها قتل عام و مهاجرت
افشار برگ از تاریخ ماست
قتل عام در افشار
ردپای عشق در جاده های پائیز
عاشقانه های من
موس بیسیم شیشه ای


Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
خاطرات
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
خاطرات یک رهگذر
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
راز پنهان عشق
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
شاپرک مجاهر
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
شادخت هزاره
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
دختر هزاره
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
پسران ودختران هزارگی
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
هزاره پیوند
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
دانستنی ها
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
کد اهنگ برای وبلاگ
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
وب سایت مردم مالستان
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
خبرگذاری بخدی
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
کلبه دلتنگی هایم
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
دل تنگی هایم
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
یک قطره باران تنها
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
عاشقانه هی فرانسوی
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
مالستان
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
علیاد خاطرات پایدار
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
باران غم در ساحل نگاهم
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
نقاب غبار الود خاطره ها
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
سکوت ساحل
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
حواله یوان به چین
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
خرید از علی اکسپرس
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
اینه دوچرخه
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
مستر قلیون
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
یکانسر
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
آی کیو مگ
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


















































































.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->